گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 146


شماره 393 از مجموعه داستانک در عصر ما

رنج و نشاط عشق

داستان دنباله دار برای خانواده ها

قسمت پانزدهم

حاصل نگاه هیز

و سیروس دوباره به او نزدیک شد و گفت:« عزیزم! من قصد دارم عمری با شما زندگی کنم و مدتهاست که این انتخاب رو کردم و می خواست دستی بر سرِ پریسا بکشد که پریسا بلند شده و با عصبانیت دستش را پس زد که برافروختگی صورت پریسا او را  به چشم سیروس، زیبا تر نشان می داد و به همین علت سیروس در را قفل و به سوی پریسا حمله ور شد... تا او را بغل کرده به زمین بخواباند که با مقاومت پریسا روبرو شد و باور نمی کرد که دختری نازک نارنجی چنین نیرویی داشته باشد! و به درگیری و کشمکش کشیده شد...

و در این درگیری و تقلای زیاد دو طرف، میز و دیس شیرینی و سبد میوه واژگون شد... اما سیروس ول کن نبود که زور زیادی از طرف پریسا بر او وارد  می شد و در این هنگامه در اتاق به صدا درآمد و کسی با دستگیره درگیر بود که سیروس در را قفل کرده اما کلید را بر نداشته بود.

مرتب کوبیدن به در اتاق ادامه داشت... هر دو مات و متحیر از تلاش ایستادند و ناگهان پریسا به سرعت خود را به در رساند تا کلید را به چرخاند و در را باز کند  که سیروس خودش را به او رساند و دستش را گرفته مانع این کارش شد و کشمکش شدیدتری رخ داد و پریسا با اینکه خود را گرفتار سیروس می دید در تلاشی غیر قابل تصور، آرنجش چنان به صورت سیروس کوبیده شد که بینی اش غرق خون و مجبور گردید پریسا را رها کرده و خود را به جعبه دستمال کاغذی برساند و جلو خون ریزی را بگیرد...

و پریسا کلید در را چرخاند که پدرش جلوِ در ظاهر شد با قیافه ای پریشان و بهت زده...

لبهای پدر تکان خورد:«چه خبره!؟ چی شده!؟ مامان کجاس!؟ چرا اتاق بهم ریخته!؟»

پریسا نفس زنان و رنگ پریده زیر گریه زد... و سیروس که حال طبیعی خود را کمی به دست آورده بود گفت:« من رفتم به پریسا جون میوه و شیرینی تعارف کنم نمی دونم چرا ترسید و دست منو پس زد که این وسایل پذیرایی بهم ریخت و میز با پای من تکون خورد و در حالی که سر و وضع خود را مرتب می کرد از اتاق خارج شده و به سرعت از در حیاط بیرون رفت...

و پدر تکرار کرد:« پرسیدم مامان کجاست!؟»

پریسا در حال هق هق کردن گفت:« با خاله رفتن... فروشگاه...»

حاج خانم هم رسید... و پس از لباس عوض کردن و دیدنِ قیافه شوهر و اتاقِ پذیرایی بهم ریخته گفت:«بچه ها چرا شلوغ کردن، اوضاع چرا اینجوری شده!؟» پدر:« حاج خانم! چرا سیروس و پریسا رو تنها گذاشتی!؟»...



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 143


شماره 390 از مجموعه داستانک در عصر ما

رنج و نشاط عشق

داستان دنباله دار برای خانواده ها

قسمت دوازده

مَلاحت دخترانه

به زبون نمیاره ولی با نگاه  و چشم و ابرو  و حالتهای نمایشی یک کتاب حرف می زنه.... ما خیال می کردیم مظلومه! اما  وقتی رَأیش باشه و دلش بخواد از اوناشه...»

پدر:« هر دختری ملاحت و زیبایی  خاصِ خودشو داره و این جزء طبیعتشه، فعلا فرصت نکرده نشون بده... شما هم خانم داری خیلی برای دخترت حاشیه میری!»

 حاج خانم:« آخه اون شب که خواهر من با پسرش و دوستاش اومده بودند از این ملاحتها خبری نبود! یادته چه آبرو ریزی از خودش در آورد، پیش فک و فامیل آبروی ما رو برد و خودشو ذلیل نشون داد... این می دونی چه معنی داره ؟ فردا شبش بود که همسایه ها خبردار شده بودند و کنجکاوانه و بفهمی نفهمی حال پریسا رو از من می پرسیدند...»

پدر:« شما به عنوان مادر باید موضوعو نادیده بگیری نه که گُنده اش کنی و پی گیری!؟»

 مادر:« نمی دونم چی بگم از اون شب چه جوری به صورت خواهرم نگاه کنم!»  پدر:« این خواهر شما که من میشناسمش به این آسونی ها از شما جدا نمیشه و هر طوری باشه بازم  برنامه ای دیگه می ذاره تا ثابت کنه موضوعِ اون شب یادش رفته... مگر خودِ شما به شکلی مطرح کنی و اظهار شرمندگی...» و زنگ تلفن به صدا در آمد و شوهر گوشی را بر نداشت و گفت:« به فرما! جواب بده! خواهر شماست...»

حاج خانم گوشی را گرفت و دقایقی با خواهرش حال و احوال کرد. صحبتهای گوناگونی مطرح شد که عادت خانمها بود و سر انجام معلوم شد که خواهر قصد دارد فردا شب مهمان آنها باشد، البته با آقا سیروس و مهم همین پسرش است تا بتواند راحت تر با پریسا به گفتگو بنشینند و از حال و خصوصیات و آینده یکدیگر با خبر شوند و همچنین از شرایط، خواسته ها و آرزوها...»

حاج  خانم  گوشی را گذاشت و آقا پرسید:« خانم چه خبر؟» 

حاج خانم:«فردا شب مهمون داریم، خواهرم به اتفاق آقا سیروس که اگر بشه با پریسا حرفاشو بزنه و به نتیجه ای برسه که می خواد، یعنی می خواد پریسا رو برای ازدواج راضی کنه!» آقا:« دیدی؟ تا همین حالا ناراحت بودی که خو اهرت بدش اومده و لابد تا مدتی هم سرسنگینه! بفرما! تدارک ببین که فردا شب سرمون گرمه...

***

سر شب بود که خاله پریسا به اتفاق پسرش آقا سیروس  وارد خانه ی حاج خانم شدند. خیلی زودتر آمده، به طوری که هنوز حاج  خانم و پریسا مشغول تهیه شام بودند.

ورود آقا سیروس همراه با پخش کلی بوی تند عطر و ادکلن بود، تا بوی سیگار را خنثی کند و این بوی در تمام ساختمان پیچید و مشام حاج خانم و پریسا را آزار می داد که تحمل می کردند...




داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 142


شماره 389 از مجموعه داستانک در عصر ما

رنج و نشاط عشق

داستان دنباله دار برای خانواده ها

قسمت یازده

تضاد فکری زن و شوهر

و به این ترتیب جلسه به پایان رسید و مهمانان تکلیف خود را دانسته بدونِ ناراحتی و با شادی و خوشحالی و خنده رویی طبیعی خود، خداحافظی کرده و گفتند:« به امید دیدار دوباره...»

و پدر بیرون از خانه با احترام تمام مهمانان را مشایعت کرده و در ضمن گفت:« هر خونواده ی دختر دار، نیاز به تبادل نظر و مشورت دارن،  انشاءالله که خیر  باشه که خودِ موضوع خیره....» و او هم ادامه داد که: به امید دیدار...»

و اختلاف زن و شوهر یعنی پدر و مادر پریسا از این شب شروع شد و پدر پریسا یا آقای شریفی برای اینکه با همسر به طور مستقیم درگیر نشود فقط بیان کرد:« خونواده ی خوبی بودن...

چقدر با نشاط... امروز کمتر پیدا میشه، تا ببینیم نظر دخترمون  چی هس؟» حاج خانم:«  پسر خوب زیاد پیدا میشه، هنوز جای امیدواریه... تا ببینیم قسمت چی میشه؟ سیروس آقا هم خوبه،  و آینده ی  هر دختری رو که به خونه ببره تضمینه، با پشتوانه مالی که داره... خانه، ویلا... ماشین، حقوق بالا... خونواده ی نجیب و شریف.... آره، فقط زیاد سیگار میکشه و دختر ما هم فکر می کنم نسبت به دود سیگار حساسه... البته  امروز بیشتر آقایون و جوونا سیگار کشیدن براشون یک عادت شده و بدون آن انگار شخصیت شون نشون داده نمیشه و کارشون می لنگه...»

مرد:« ولی سیگار کشیدن آقا سیروس در حد افراطه، پاکت سیگار از دستش نمی افته... سیروس یعنی، فندک و پاکت سیگار و دود...»

حاج خانم:« تو رو خدا! نمی خواد معنی کنی کمی خرده شیشه داره این معنی کردن شما، می تونیم به آقا سیروس پیشنهاد بدیم، سیگار کمتر بکشه یا پیش پریسا نکشه!» مرد:« اگر این طور بشه خیلی خوبه...  ولی، باید سختش باشه...»

 و مرد ناگهان پریسا را صدا کرد:«پریسا! دخترجون، بیا پیشم ببینم در چه حالی؟ خوش به حالت شده یا  نه؟ خواستگار داری  چشم جوونا رو گرفتی!»

پریسا سرشو پایین گرفته بود و گفت:« معلومه برای هر دختری سرانجام خواستگاری پیدا میشه... تا نظر پدر و مادر دختر چی باشه!؟ و چگونه تشخیص بِدََن و صلاح و مصلحت کنن!» پدر:«عزیزم! حالا بیا  و صادقونه بگو نظرت راجع به پسرخاله و این جوون چیه؟»

پریسا:« تنها فرقشون اینه که آقا سیروس سیگار بر لب داره و این جووون خنده...»

و بلند شد و به اتاق خودش رفت و پدر کلام پریسا را زیر لب زمزمه کرد:« یکی خنده به لب و دیگری سیگار به لب...»  حاج خانم:« از بس یکی یه دونه رو نازشو کشیدم، کمی لوس شده عزت و احترام هم سرش نمیشه... راستی! دیدی همین عصبی و افسرده خانم! چطوری وارد اتاق مهمونا شد؟ و چه حالتی از خود نشون داد و این حالت جز برای دلربایی نیس! انگار بدش نیومده بود!»...



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 140


شماره 387 از مجموعه داستانک در عصر ما

رنج و نشاط عشق

داستان دنباله دار برای خانواده ها

قسمت نهم

سفارش ننه اسمال

و با اصرار خانم، ننه اسمال روبرویش نشست. ابتدا خوب سر تا پای جوان را نگاه کرد و گفت:«جوون! من شما رو همین چند روز پیش توی  فروشگاه و پارکی دیدم، درست میگم یا نه؟» جووون:« بله! منم شما رو دیدم با یک مادر و یک دختر خانم همراه بودین.»

ننه اسمال:« یک مادر و دختر! و ما هر جا می رفتیم شما رو می دیدیم!» مادر جوان:«ای خانم... اجازه بدین خیالتونو راحت کنم، این پسر من یکی دو ساله حواسش به این دختر خانمه که همراه شما بوده، ایشونو پسند کرده یعنی دختر خانم دلشو برده که میشه دلبر و میخواد اگر خدا بخواد زندگی مستقل تشکیل بده و از شر مادرش خلاص بشه...(خنده...) البته منم دوس دارم عروس داشته باشم و نوه مو ببینم و بغلم کنم و اگر اجازه به من بدن خودم بزرگش کنم، خلاصه خانم این پسرِ من به زحمت و با تلاش زیاد آدرس شما رو پیدا کرده و به این منظور مزاحمتون شدیم تا کمکمون کنیم و راهنمایی بفرمایین تا اطلاعاتی راجع به این دختر خانم و خونواده اش داشته باشیم و همینجوری پا برهنه و بیگدار به آب نزنیم( خنده...)»

ننه اسمال:«کلام و بیان صادقونه شما صداقت میاره و منم چون مساله ی خیره، هر چی بدونم میگم، این دختر خانم مورد نظر شما همین الان که حرفشو می زنیم خواستگار داره که پسرخالشه ، و از نظر مالی این پسر خاله هیچ مشکلی به ظاهر نداره، اما خودِ دختر با ازدواج فامیلی مخالفه و پیروِ همون نظریه ی بچه های با سواد و امروزیه، ولی مادرش موافق! که قصد داره  و می خواد عروس خواهرش باشه و به خونه غریبه نره... که فامیل هر چی نباشه از غریبه بهتره... و دختر از نظر روحی به خاطر این اختلاف با مادر رنج می بره و این شرایط و وضع این خونو اده ست، اما شما جوون نوبت شماس، بگو چکاره ای و چه هنری داری و درآمدت در چه وضعه ... که روزگار، روزگاری هزینه بر و پر از مسئولیته!» جوان:« من کارمندِ شرکت... می باشم و در آمدم بد نیست! حساب رسیِ یه شرکت دیگه ام با منه...» مادر جوان:«خیالتون راحت باشه، دستش به دهنش میرسه و توی شرکت جای پدرِ مرحومشو گرفته و به کارش علاقه منده، به طوری که روش حساب می کنند و همین روزا قراره معاون بشه و تنها مشکلش اینه که همسر نداره... داره خواب همسر رو می بینه(خنده...)»

ننه اسمال:« خوبه! الهی شکر! حالا خانم جون  وظیفه دارین برین از نزدیک با ایشون آشنا  بشین و کسب اطلاعات کنین تا ببینین نظرشون چیه و چه شرایطی دارن و تکلیف شما هم معلوم میشه، و دست کم خونوادشو بشناسین! اما به من قول بدین اسمی از بنده نبرین، چون مادر دختر با من دوستی داره و نمی خوام خیال کنه من خو استگار فرستادم چون از اینکه دوس داره دخترشو به پسرخواهرش بده اطلاع دارم و اینو خودش به من گفته...



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 139


شماره 386 از مجموعه داستانک در عصر ما

رنج و نشاط عشق

داستان دنباله دار برای خانواده ها

قسمت هشتم

حساسیت

...حالا مادر اسمال آقا! نوبت شماس که چه می دونی؟ از آن روز بگو! چیزی سر در آوردی؟» ننه اسمال:«والا فعلاً منم ناراحت شدم! اما به طور معمول اغلب دختران از این ادا و اصولا دارن، به خصوص وقتی بدونن خواستگاری در کار هس، ناز و عشوه ای می کنن تا عکس العمل طرفو ببینن و یا بشنون که دربارشون چی میگن! تا در فرصتای مناسب یادآوری کنن!» ننه اسمال ادامه داد:«  اگر اجازه بدین من از شما سوالی بپرسم؟ شما به عنوان مادر متوجه نشدین که پریسا جون به بوی  عطری ، یا ادکلنی یا بوی گلی، یا بوی سیگاری....  حساسیت نشون بده؟»

حاج خانم:« وا! ما که تاکنون از دخترمون چیزی نفهمیدیم و خودشم موردی رو اشاره نکرده و عکس العملی نشون نداده که ما پیگیری کنیم!

بوی سیگار که پدرشم گاه به گاه تفننی می کشه و خود من براش زیرسیگاری می برم، البته پریسا توی اتاق خودش بوده  و اگرم موردی بوده ، هیچی نگفته و ما هم علایمی از او ندیدیم!»  ننه اسمال:«توی اتاق خودش بوده و اگر شاهد بوده، زودی عبور کرده و به خاطر احترام به پدر  تحمل کرده و کلامی به زبون نیاورده... ولی من که این مطالبو میگم از حرفاش متوجه شدم چنین حساسیتی داره... و اما به طور قاطع نمی دونم به چی حساسه...»

حاج خانم:« من که چیزی نمی دونم، باید برم روی قضیه متمرکز بشم که اگر به بوی سیگار حساس باشه به خواهرم خبر بدم که آقا سیروس جلوی پریسا سیگار نکشه، بیرون از خونه دود کنه... عجب دور و زمونه ای شده! پناه بر خدا!»

و حاج خانم بلند شد و آماده خداحافظی که ننه اسمال گفت:« اگر حساسیتش به بوی  سیگار باشه به همین علت تا وارد اتاق پذیرایی شده حالش بهم خورده و روی زمین افتاده»

حاج خانم:« علاوه بر  اتاق آقایون یکی دو تا ازدوستان خواهرم اهل سیگار بودند و سیگار دود می کردن! پناه بر خدا! برم ببینم چی میشه به شما خبر میدم.» به محض دور شدن حاج خانم،  ننه اسمال نشست و با حوصله ما وقع را برای پریسا پیامک کرد.

و در انتها سفارش داشت:« پریسا جون پس از اون که متوجه مطلب شدی سریع اونو پاک کن!  اطلاع دادم تا در جریان باشی مامان تازه داره موضوع رو دنبال می کنه...»

***

مهمانان جدید-آن شب در خانه ننه اسمال تازه مهمانانی حضور داشتند و ایشان مشغول پذیرایی بود. مادر و پسری خوش قد و بالا و خنده رو و با نشاط، به خصوص مادر که سرخ و سفید تر به نظر می رسید و در هر فرصتی از ته دل می خندید و چنان صمیمی و خودمانی جلوه می کرد که ننه اسمال با خود می اندیشید،  که گویی سالهاست این خانم رو می شناسد...