گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 246 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته: سیدرضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

بهار و رایحه دوستی(2)

جلد یازدهم

قسمت چهارم: آهو خانم و بچه اش را می دزدند!

دیگری گفت:«وراجی نکنید! عجله کنید!» و خود، بچه آهو را بغل زده بود، آن را روی وانت گذاشت و فوری پشت فرمان نشست. دوباره صدای زوزه گرگ و شغال بلندتر و نزدیک به مزرعه شنیده شد. روباه کوچولو و آقا خرگوش و آقا سنجاب به مرغدانی حمله کردند و صدای قُدقُد و پر پر زدن مرغ و خروس بلند شد.

بچه خرس خرناسه های وحشتناکی کشید...

برق ساختمان روشن شد و مرد مزرعه تفنگ به دست بیرون آمد! دو مرد سیاه پوش با روشن شدن چراغهای اطراف ساختمان با هم گفتند:« کارمان در آمد» و یکی ادامه داد:« سر و صداها چی بود؟ بجنبید!» مرد مزرعه به اتفاق خانم مزرعه و یک پسر جوان چراغ قوه به دست به مرغدانی سر زدند که مرغ و خروسی کم نشده بود!

فقط پرهایی در گوشه کنار ریخته و پخش دیده می شد. خانم ناگهان به خود آمد و گفت:« راستی چرا صدای سگ مان در نیامد!؟» و سه نفری به جستجوی سگ بر آمدند که لاشه او را در کنار مزرعه یافتند و خانم پس از بررسی  گفت:«سگ را بیهوش کرده اند!»

به طرف محل آهوها دویدند که پسر جوان داد زد:« آنها را دزدیده اند!» و خانم مزرعه به فکر فرو رفت و گفت:« چند روز پیش آدمهایی غریبه، این اطراف گشت می زدند و مشکوک به نظر می رسیدند!»

دزدها لاشه ی آهوهای بیهوش را روی وانت رها کردند و آن را به حرکت در آوردند. مرد کنار راننده داد زد:«چراغهای ماشین را چرا روشن کردی!؟ این هم یک اشتباه خطرناک!» و راننده جواب داد:« داخل جنگل در تاریکی بدون چراغ نمی شود رانندگی کرد یا توی چاله می افتیم یا به درختی کوبیده می شویم!» که با شلیک چند گلوله چرخهای وانت پنچر شد! وانت با کج و راست شدن به تنه ی درختی کهنسال برخورد کرد و متوقف گردید!

دو مرد سیاه پوش به سرعت از ماشین پیاده شده و لاشه ی آهوها را به دوش گرفته، قصد داشتند خود را در جنگل پنهان کنند. راه گریزی بیابند، که صدای خرناسه های خرسی را در نزدیکی خود شنیدند!

آهوها را زمین گذاشته و تفنگها را آماده کردند و تنها روشنایی کورسویه چراغ قوه ها بود که نمی توانستند زیاد روشن نگاه دارند. یک نفرشان گفت:«نگاه کن برق چشمان گرگ است!» دیگری گفت:«شب و جنگل و حیوانات درنده... چاره ای نیست جز اینکه آهوها را بگذاریم که با خوردن آنها مشغول شوند و خودمان را نجات دهیم!» مرد اول گفت:«شاید با چند تیر هوایی فرار کنند!»مرد دوم جواب داد:«شلیک کردن، یعنی صدا زدن صاحبان مزرعه... مثل روشن کردن چراغ قوه!» حیوانات به ظاهر حلقه ی محاصره را تنگ تر کردند. و ناگهان حیوانی شبیه گرگ در تاریکی  به یکی از دو مرد تنه ای زد و گوشه ای از پیراهنش را درید و گریخت... مرد وحشت زده از کنار لاشه ی آهو دور شد!...




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.