بخش دوم-شماره 155
شماره402 از مجموعه داستانک در عصر ما
رنج و نشاط عشق
داستان دنباله دار برای خانواده ها
قسمت بیست و چهارم
گل انداختیِ گونه پریسا
و بدونِ خجالت و رودربایستی با هم گپ بزنن و از آرزوها و آینده خود بگن و بیشتر با هم آشنا بشن که بقیشو خودتون می دونین، چرا من توضیح واضحات بدم و یاد جوونی بیفتم(خنده....)»
آقای شریفی که خود می خندید گفت:« از نظر بنده هیچ اشکالی نداره، ما هم خیالمون راحت میشه و تکلیفمونو معلوم می کنن!» مادر پریسا که دلش می خواست این برنامه را به آینده موکول کند اما در برابر شوهر و گفتار او دیگر سکوت کرد و با اکراه از پریسا پرسید که او چه نظری دارد؟ و پریسا جواب داد:« نظر بزرگترا شرط اصلیه... شما باید اجازه بدین!» و مادرش متوجه شد که پریسا بر صورتش نشاطِ خاصی نقش بسته و گل انداخته و زیبایی اش را دو چندان کرده و بیانش شیرین و شتاب زده و کنایه آمیزه، سر به زیر و اما بیقرار...
بدین سبب آنها را به اتاقی دیگر راهنمایی کرد که رضایت دخترش در سلول سلول چهره اش نمایان بود...
مادرِ امیر از این حالت های رخ داده با شور و حال بیشتری به شرح خاطرات عروسی خودش پرداخت که وقتی او را به آقا پسری نشون دادن از ذوق عروس شدن و خونه و زندگی مستقل داشتن حتی کوچکترین نگاهی به داماد نکرده و به ظاهر خجالت می کشیده، اما شانس و اقبال به او یاری کرده و آقا داماد مردی مهربون و وفادار بوده که خدا رحمتش کنه و احساس مسئولیتِ زیادی به زندگی داشته و اضافه کرد این پسرم به باباش رفته...»
و نیز ایشان با خنده سوتی دادن های خودش را بیان می کرد که نفهمیدن چگونه ساعتی گذشت و پریسا خانم درِ اتاق را باز کرد و با لبخند و چهره ای رضایت آمیز کنار پدر و مادرش نشست. جذاب و شرمگین سرش را پایین گرفت که حالی دگرگون و احساسی داشت... پدر و مادرش از دیدن او احساس کردند اینها از خیلی پیشتر دست کم یکدیگر رادیده اند و با نگاه با هم حرفها می زده و به یقین تبادل احساسها کرده اند...
به دنبال پریسا امیر آمد که ایشان هم با روحیه و بشاش دیده میشد و نشان می داد که ساعتی خوش و خاطره انگیز بر او گذشته است.
از پدر و مادرِ پریسا تشکر کرد که اجازه داده اند چنین نشستی با دخترشان داشته باشد تا نتیجه نهایی را بگیرند و تکلیفشان معلوم شود.
و سر انجام آن شب مادر پریسا قول داد که با دخترش در آینده بیشتر صحبت کند و نظر قطعی او را نسبت به این موضوع بداند و به طور حتم پریسا چند روزی مهلت برای فکر کردن می خواهد تا به نتیجه روشن برسد، و بدون تامل گفت:«خبر با ما!»
مادر و پسر همچنان خندان و شاد از شبی خوب و خوش یاد کردند و به امید دیداری خوش تر و نزدیک تر بدرود و شب بخیر گفتند.
و بگو مگوی زن و شوهر بلافاصله شروع شد...