گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 149


شماره 396  از مجموعه داستانک در عصر ما

رنج و نشاط عشق

داستان دنباله دار برای خانواده ها

قسمت هجدهم

سفارش ننه اسمال

و بد نیس بدونی خود بنده به کمکِ دوستی در شهرداری از تمامی حرکات آقا سیروس اطلاع دارم و حتی می دونم این روزا کلی بدهی بالا آورده که سعی می کنه از چشمِ طلبکارا دور باشه!»

ننه اسمال گفت:« خیالم راحت شد. و اما جوابِ سوال شما، حاج آقا! اگر بتونین عشق و علاقتون رو به پریسا خانم ثابت کنین و به او نزدیک تر باشین به طوری که به شما اعتماد داشته باشه که راهی جز این نداره، می تونین کلی با هم همکاری کنین و راه پیدا میشه و فعلا نباید پریسا خانم رو  تنها بذارین، کلاسی، دانشگاهی، شبانه روزی و ... می تونه کمک خوبی باشه و پریسا هم خودش روحیه می گیره و فکرش باز و راهی بهتر پیدا میشه...»

 و خداحافظی کرده پدر را در عالم تفکر و خیال تنها گذاشت و رفت...

***

سر شب بود که مادر و پسر جوان زنگِ درِ خانه ی  ننه اسمال را زدند و با دستی پر وارد خانه شدند. و همچنان گذشته حالت خنده و نشاط از چهره هر دو نفر پیدا بود به خصوص مادر که کلامش همراه با حکایتهایی بود که برایش اتفاق افتاده و سبب خنده شده... به عنوان مثال ایشان تعریف می کرد که :« شبی مردی کنارِ خیابون دنبالم راه افتاد و گفت:« حاج خانم! ببخشید! شما همسر دارین!؟» جواب دادم:« مگه کوری!؟ پسر منو نمی بینی؟  پر رو بود و ول کن نبود و گفت:« پس چرا همیشه تنهایین!؟ راس راستی همسرتون کجاس؟» گفتم:« اون خیلی آقاس! اون همیشه طبقه بالاس! برو گمشو مرتیکه نسناس!» و امیر برگشت و گفت:« گمشو تا کار دست هر دومون ندادی!؟ که دمش رو کول کرد و جیم شد!»

ننه اسمال که دعا دعا می کرد این مادر و پسر  را دوباره ببیند بسیار خوشحال شده بود و این خوشحالی را نمی توانست پنهان کند و به همین جهت به طور صمیمی تا می توانست از آنها پذیرایی می کرد و خیلی با احتیاط موضوع اصلی را که مربوط به پریسا بود، توضیح می داد که خواستگارش یعنی پسرخاله اش دوباره به خواستگاری رفته و ولی فعلا جوابی نداده اند که پریسا  خودش با این ازدواج فامیلی موافق نیست و آنچه که از ظاهر امر اطلاع پیدا کردم،  پدر هم  در این باره تا حدودی از دخترش حمایت کرده....

 و به نظر من ، شما باید پا فشاریِ بیشتری از خود نشون بدین و برای رفتن به خونه شون از پدر پریسا اجازه بگیرین! که متوجه برخی مشکلات شده و بدش نمیاد هر چه زودتر دخترشو عروس کنه تا از شر همین مشکلات خلاص بشه ... یک پیشنهاد دیگر هم دارم قابل توجه  جوون که هنوز اسمشو نمی دونم!»

مادر بلافاصله با خنده گفت:« غلام شما امیر نامشه که فعلا امیر مادرشه و می خواد بشه امیر همسرش... عروس آینده ی بنده شرمنده...




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.