بخش دوم-شماره 148
شماره 395 از مجموعه داستانک در عصر ما
رنج و نشاط عشق
داستان دنباله دار برای خانواده ها
قسمت هفدهم
ننه اسمال و نقش او
کجا کار می کنه؟ و چه آینده ای در پیش داره؟»
پدر:«اینقدر نگو آینده سیروس تامینه و هی آینده، آینده نگو! که وادارم می کنی بگم به زودی مال و اموال خود و پدرشو دود می کنه، می فرسته هوا، بازم بگم!؟»
حاج خانم:« آقا سیروس نه محتاجه نه دستش پیش کسی درازه... شاید دوس داشته باشه مالشو آتیش بزنه! به باد بده! به کسی مربوط نیس...» و درِ اتاق را محکم به هم کوبید و قهر آمیز به اتاق دیگر رفت و در را به روی خود بست...
پدر ، احساس کرد خانمش عصبی شده و خیلی ناراحته در صورتی که بارها به خودش نهیب زده بود که در بحث و مجادله با خانمش کار به نزاع نکشد و زندگی را دچارِ مشکل نکند که خودش هم حال و حوصله ی گذشته ها را نداشت.
باز به پریسا فکر کرد که شانس آورده جلسه امشبِ اداره بهم خورده و مجبور شده به خانه برگردد و به آقا سیروس فکر کرد که باید بیشتر از سیگار مشکل داشته باشد و آینده ای تیره و تاری خواهد داشت و اکنون بدجوری به پر و پای پریسا پیچیده و به ظاهر خاطرخواه او شده...
مشکل اینجاست که خانم خیلی زیر نفوذ خواهرشه و عجیب خواهرشو دوس داره... و این موضوع مساله را پیچیده می کنه... اما هم اکنون، من باید به حاج خانم آشتی کنم...
****
روز بعد پریسا تمامیِ ماجرای شب گذشته را برای ننه اسمال پیامک زد و در ادامه یاداوری کرد که اگر مجبورش کنن که با آقا سیروس ازدواج کنه پیش از این اتفاق، کاری دست خودش میده...»
و ننه اسمال ضمن انجامِ کارهایش در خانه با خود فکر می کرد که چگونه می شود این دخترِ جوان را از توطئه ای که او را تهدید می کند خلاص کرد و خودش چه کمکی می تواند برای او داشته باشد؟ مادر این دختر که از خواهر خود حساب می بره ... پدر که بی تفاوته و تسلیم خانم! اما نه! پدر درست به موقع رسیده پس اصل ماجرا را می داند و با مادر بگو مگو داشته و سیروس را از نظر فکری طرد کرده... پس پدر باید بی تفاوت نباشد و از پریسا حمایت و طرفداری از خود نشان داده... ننه اسمال چادر چاقچور کرد تا برود و پدرِ پریسا را در محلِ کارش ببیند و راه افتاد.
ساعتی بعد با پدرِ پریسا در اتاق کارش روبرو شد و موضوع دخترش را به طوری تاثیر گذار برای پدر نقل کرد که این روزها باید بیشتر از گذشته مواظب و مراقبِ پریسا بود...
پدر از احساسِ مسئولیتِ ننه اسمال تشکر کرد و کارش را رها کرده پرسید:« شما مادر اسمال آقای عزیز! عمری رو در خدمت مشکلات خونواده ها گذروندی، اینجا و با این شرایطی که می دونی باید چی کار کرد؟ چاره چیه؟...