بخش دوم-شماره 147
شماره 394 از مجموعه داستانک در عصر ما
رنج و نشاط عشق
داستان دنباله دار برای خانواده ها
قسمت شانزدهم
فریاد پدر
حاج خانم:« من و خواهرم فکر کردیم تنهایی بدونِ خجالت و رو در بایستی از آیندشون صحبت کنن» پدر:« و اتاق این جوری بهم ریخته بشه...» حاج خانم با خنده:« از خودت یادت رفته؟ جوونند دیگه...»
پدر:« ولی من یادم نمیاد مهمون خونه رو بهم ریخته باشم و شما رو به گریه بندازم!» و صدا زد:« پریسا! پریسا جون! فوری بیا اینجا! خواهش می کنم! ضروریه!»
و پریسا با همان وضع آشفته که چند جای لباسهایش پاره و آویزان دیده می شد، پیش پدر و مادر آمد.
پدر رو به حاج خانم:« من کی با شما این طوری رفتار کردم!؟ و خواهر عزیزتون کجا رفت که این شرایط رو ببینه و بگه چگونه تفسیر می کنه؟» حاج خانم:« پروین جون وسط راه با پیامک آقا سیروس مسیرش عوض شد و رفت که به ایشون سری بزنه!»
پدر:« شما خانم باید دخترت رو با یک جوون توی خونه تنها رها کنی؟ آخه کدوم مادر چنین کاری می کنه؟ مثلا به پسر خواهرت اعتماد داری؟ پس بذار یک حقیقتی رو بهت بگم، این آقا سیروسِ پاکت سیگار به دست... رفتارش شبیه معتاداس!
که سیگار از لبش نمی افته! توی شهرداری هم می خواستن بیرونش کنن ولی به احترام پدرش که خدمات زیادی به شهرداری کرده باهاش مدارا می کنن! اگر قبول نداری زحمت بکش تا شهرداری برو و شرایطشو بپرس و ببین!»
حاج خانم:« خواهش می کنم بس کن! بیخودی به پسرخواهر من تهمت نزن! سیگار کشیدن که دلیل بر اعتیاد نیس!
هزاران هزار آدم سیگاری داریم یکی خود شما!
لابد باید همه معتاد باشن! خواهش می کنم گناه تهمت زدن به مردم رو به گردن نگیر!»
پدر:« سیگار کش داریم تا سیگاری! این پسرخواهر عزیز تو بدون پاکت سیگار جایی دیدیش!؟» حاج خانم:« بابا! آقا سیروس قصد محبت داشته، می خواسته به پریسا محبت کنه، اینکه این همه حاشیه نداره و ... حالا شما چرا این جایین؟ قرار بوده امشب توی جلسه باشین!؟»
پدر:«جلسه موکول شد به آینده و این شانس پریسا بوده تا من بزنگا برسم و بیشتر از این به قول شما آقا سیروس محبت نکنه... اونم این شکلی!»
حاج خانم:« ول کن نیستی! مگه توی جوونا به جز رابطه ی عشق و محبت چیز دیگه می تونه باشه؟» پدر:« حاج خانم! صریح تر میگم، مجبورم می کنی! عشق و محبت یک طرفه که ارزش نداره... چرا باید به خواسته ی دخترمون توجه نکنیم؟ ما که یک دختر بیشتر نداریم؟»
حاج خانم بلند شده در حالی که به اتاق دیگر می رفت می غرید:« وای! مگر برای ما پسر خوب حیفه؟ امروزه پسر خوب رو باید قاپید، هم میشناسیمش و هم می دونیم آینده ی دخترمون تامینه. از این پسر دومی هم خبری نشد، نه میشناسیمش نه می دونیم چی داره چی نداره...