بخش دوم-شماره 144
شماره 391 از مجموعه داستانک در عصر ما
رنج و نشاط عشق
داستان دنباله دار برای خانواده ها
قسمت سیزدهم
آقا سیروس
آقا سیروس سر حال و منتظرِ گوش مفت بود تا سخنانش را شروع کند و مرتب تقاضا داشت خاله جان تشریف بیاورد تا کنار هم صمیمانه گپی بزنند.
و خاله آمد و نشست که آقا سیروس با نگاهی به در و دیوار و سقف شروع کرد:«خاله جون! من نظرم اینه یا خونه رو یک رنگ کاری حسابی بکنین تا دوباره خونه نو به نظر بیاد و اگر خواستین و تصمیم گرفتین، من خودم نقاشِ خوب سراغ دارم، همین نظر رو توی اداره دادم و دنبالشو گرفتم، دلم می خواد تشریف بیارین و ببینین، اتاقها یکی از یکی شیک تر به نظر می رسه، مثل اینکه ساختمون چند سالی جوون تر به نظر میاد! یا اگر حوصله ی رنگ ندارین بفروشین، امروزه ساختمونای جدید با طرحهای مهندسی جدید بالا بردن و آدم از دیدن اونا لذت می بره...
مثل آدماس، گروهی به خودشون می رسن و جوون و جوون تر به نظر میان و گروهی دیگر با اینکه سن و سالی ندارن پیر و گاهی خنزر پنزری دیده میشن! من نظرم اینه که ...» که مادرش به سخن درآمد:« مامان جون! کمی امان بده! و از خودت پذیرایی کن، اجازه بده تا ببینیم خاله نظرش چیه؟ اول از همه حالش چطوره؟ یا بخواه پریسا جوون تشریف بیاره و بشینه تا ببینیم در چه حاله با زحمتهای ما چه می کنه؟ نباید خودشو زیاد زحمت بده! ما که غریبه نیستیم، اومدیم ساعتی رو کنار هم گپ و گفتگویی داشته باشیم...» حاج خانم صدا زد:« پریسا! پریسا جوون! یک پا بیا اینجا خاله می خواد حالتو بپرسه... آقا سیروسم می خواد ببیندت...» آقا سیروس چون نمی خواست پاکت سیگارش را در بیاورد با میوه خوردن و چایی نوشیدن خودش را مشغول می کرد.
میوه خوردنش که تمام شد گفت:« خاله کمتر به خونه ما تشریف میارین! درسته گرفتاریها زیاده، اما آدم به آدم دلش خوشه، من یکی اگر یک روز کسی رو نبینم، حوصله ام سر میره، یا باید کاری انجام بدم(که گاهی بی اختیار دستش به طرف جیبش می رفت تا پاکت سیگارش را در آورد) یا کنارِ دوست و همکارانم باشم اونم همکارانی که در هر موردی از اطلاعات من بهره می برن!
و توی اداره اگر من نباشم خیلی از کارها درست پیش نمیره... منم ادعایی ندارم فقط تا بتونم راهنماییشون می کنم، فی المثل دو روز ماموریت شهرستون داشتم وقتی برگشتم همکارام می گفتن انگاری، چندین روز غیبت داشتم... و من نظرم اینه...»
که پریسا خانم با چایی و کیک وارد شد و مادرِ آقا سیروس بلند شده سینی را از دستش گرفت و روی میز گذاشت و او را بغل کرد و بوسید و آقا سیروس با ایشان دست داد که پریسا چهره بشاشی نشون نداد زیرا...