گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 138


شماره 385 از مجموعه داستانک در عصر ما

رنج و نشاط عشق

داستان دنباله دار برای خانواده ها

قسمت هفتم

اتفاق

حاج خانم مشکوک نشود و وضعیت شان به جای خود باقی بماند! آن روز و آن مهمانی تمام شد و پس از جمع و جور کردن و مرتب کردن آشپزخانه ننه اسمال، خداحافظی کرده و از تشکر و لطف حاج خانم نسبت به زحماتش قدردانی می کرد، همچنین از پریسا خانم که به او گفت:«من هر زمونی که احضارم کنین در خدمتتون هستم.»

***

یک ماهی گذشت و ننه اسمال به همکاری با خانواده های محله سرگرم بود و در مسائل خوب و بد آنها سهیم می شد و تا می توانست به آنها یاری می رساند. یک روز صبح جمعه  زنگ خانه اش به صدا درآمد و ننه اسمال طبق معمول سریع در را گشود و خود به طرف در رفت که حاج خانم را دید با خوشحالی از او استقبال کرد و ایشان را به خانه برد و خود مشغول تهیه و تدارک پذیرایی شد که حاج خانم گفت:«عزیزم! مادرجون! هیچی لازم نیس بیاری! اومدم چن کلمه با هم حرف بزنیم ، بیا اینجا کنار من بشین! من راضی ترم و نیومدم اینجا چیزی بخورم، تو رو خدا خودتو اذیت نکن! بیا کنار من بشین!» ننه اسمال که اصرار حاج خانم را دید و شنید، روبروی او نشست... و حاج خانم شروع کرد:«مادرجون! جون پسرت اسمال آقا که خیلی آقاس! وقتی که با پریسا خلوت کرده بودی و گپ زدی! هیچ مطلبی، رازی، نکته ای دریافت نکردی!؟ که پریسا دردش چیه!؟ حرف حسابش چیه!؟ باز دیشبی حالش بد شد! اونم چه شبی!؟ شبی که برای دیدنش مهمون اومده بود! کی؟

خواهرم و همراهاش که بسته هایی هدیه برای پریسا آورده بودن که به ظاهر مقدمه ای میشد برای خواستگاری از پریسا... و منو پدرش دوتایی با خواهش و التماس و جانم عزیزم و کلی ناز خریدن با سینیِ شربت و شیرینی پریسا رو فرستادیم به سوی مهمونا... که همون دمِ در اتاق سرش گیج رفت و روی فرش ولو شد... و سینی شربت دورتر پرت و به لباس مهمونا پاشیده شد... و آه از نهاد همه بر آمد... خواهرم شتاب زده آب قند درست می کرد، پدرش شانه هایش را می مالید و پسرخواهرم اورژانس خبر کرد.

منم نمی دونستم چی کار باید بکنم و جواب کی رو بدم!

هر کس به کاری بود، تا کم کم حال پریسا بهتر شد و چشماشو باز کرد و نفس عمیقی کشید و گریه های بلند می کرد . اورژانس هم رسید و پس از پرس و جو و بررسی حال پریسا گفتند:«فعلا حالش خوبه و مشکلی نداره اما به دکتر هم ببرین! شاید حمله ای بوده که شکر خدا رد کرده... و یکی دو کارت کلینیک دکتر را روی میز اتاق گذاشتند و رفتند.

 و این آبرو  ریزی برای خودش و ما شد.

و از فرداش هزار حرف و حدیث برای پریسا در آمده که خدا می دونه دختره چه مریضی و مشکلی داره...



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.