گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 134

داستانک

شماره 381  از مجموعه داستانک در عصر ما

رنج و نشاط عشق

داستان دنباله دار برای خانواد ها

قسمت سوم

ننه اسمال:« پری عزیزم! شما که اینطور صادقونه دلتو خالی کردی، بگو ببینم نظر خودت چیه؟ این حالت رو دوس داری؟» پریسا:« کجا دوس دارم!؟ گاهی به قدری عصبانی میشم که دلم می خواد هیچکسو نبینم یا چیزی رو بزنم خُرد کنم... می خوام فریاد بزنم ولی گریه امانم رو می گیره...» ننه اسمال:«خیلی خب، خوب فهمیدم که دوس نداری چنین شرایطی داشته باشی، ببین من پیشنهادی دارم، میخوام همه با هم بریم بیرون و توی خیابون گشتی بزنیم، چطوره!؟ بد میگم حاج خانم!؟ نظر شما چیه؟»

حاج خانم:« هیچ کاری ندارم، منم بدم نمیاد!» ننه اسمال:«من پیر زن بیاد ایام جوونی که ما رو کسی به جایی نبرد میخوام ساعتی با شما خیابون گردی کنم، به خصوص با این پری روزگار ما!»

و حاج خانم سریع آماده شد و ماشین را از حیاط بیرون برد و منتظر آماده شدنِ پریسا شدند. ساعاتی را در بیرون گذراندند و ضمن شوخی های ننه اسمال کلی خندیدند، از نمایشگاهی دیدن کردند و لباسی مناسب برای پریسا خریدند و در رستورانی توسط خدمه پذیرایی شدند و در پارکی قدم زدند و حاج خانم در مسیر برگشت هدیه ای برای ننه اسمال تهیه و او را جلوی خانه اش پیاده کرد. ننه اسمال قبل از خداحافظی ، از پریسا پرسید:« آهای خوشگل خانم! از ابر کوچولوی سنگین چه خبر؟ در این مدت که با هم بودیم و کلی خندیدیم به سراغت نیومد؟» پریسا:«خیر! لطائف شما فرصت نداد که ابره خودنمایی کنه!» ننه اسمال:« عزیزم! همینه، این ابر کوچولوی غم و غصه، تو رو تو تنهایی گیر میاره... یعنی آدم برای ادامه زندگی به دیگران نیاز داره و تنها نمی تونه ادامه بده... مگر در شرایطی خاص و استثنایی،  منی که می بینی در این سن و سال می خندم و می خندونم می خواهم با همه ارتباط داشته باشم ، حالام باید به چند تا از همسایه ها سری بزنم، اونام هوای منو دارن خدانگه دار تا بعد...*

چند روز گذشت... حاج خانم به ننه اسمال زنگ زد و پس از احوال پرسی و تشکر دوباره گفت:« مادر! خیلی شما رو زحمت دادم، میخوام اطلاع بدم که دارم میرم مجلس عزا و بعد از ظهری توی خونه نیستم، اگر شما فرصت دارین، تشریف  بیارین پیش پریسا، چون پی بردم به شما خیلی علاقه پیدا کرده و اعتقاد داره... فرصت مناسبی است تا بیشتر با همه گپ بزنیم و بدونین درد اصلیش چیه؟ خودتون بهتر می دونین... و خداحافظی کرد و گوشی را گذاشت. ننه اسمال از خدا خواسته این پیشنهاد را با جان و دل پذیرفت...



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.