بخش دوم-شماره 132
داستانک
شماره 379 از مجموعه داستانک در عصر ما
رنج و نشاط عشق
داستان دنباله دار برای خانواد ها
قسمت اول
زنگ خانه ی ننه اسمال به صدا در آمد و ایشان با اینکه سن و سالی را گذرانده بود، سریع و چالاک هر کاری که داشت رها کرده، به طرف در رفت که فکر می کرد، بچه ی گلو دردی رو نزد او آورده اند(1) و در را گشود.
اما خانم محجبه ای از محله خودشان بود که اجازه ورود می خواست و تندِ تند احوال پرسی می کرد و در ادامه گفت:« خواهر جون! میخوام خصوصی باهات مطلبی رو در میون بذارم که محرمونه بمونه!»
ننه اسمال با احترام زیاد ایشان را به داخل خانه هدایت کرد.
حاج خانم به محض ورود به اتاق، دو دستی بر سرش زد و نالید: «خواهر جون! به دادم برس! گرفتار شدم، گرفتار دختر جوون و دمِ بختم، چند روزی میشه که خودش رو توی اتاق محبوس کرده ، هر چی صداش می زنیم جواب نمیده و در رو هم باز نمی کنه، غذا نمی خوره و گاهی صدای گریه اش میاد نمی دونم چیکار کنم؟ کمکم کن!»
ننه اسمال:«حاج خانم ببخشید، اینکه کار من نیس! اینجور مریضا رو سالهاست که پیش روانشناس می برند! من که اطلاعی در این زمینه ندارم!» حاج خانم:« وای... نه! نگو! اسمشم نیار! کافیه پیش روانشناس بریم و همسایه ها بو ببرند، هزار جور حرف و حدیث برای دخترم می سازن ، خوبیت نداره... اونم برای یه دختر دم بخت...»
ننه اسمال:« شما حاج خانم بهبودی دختر خانمت اصله و مهمه ، چی کار به حرف مردم داری؟ مردم امروز خودشون گرفتارن به کس دیگه ای توجه ندارن»
حاج خانم:« خواهر جون! تو رو خدا، التماس می کنم، شما یک عمر تجربه داری و از خیلی بیمارا سر زدی، یا کمکشون کردی ، سری به دختر منم بزن! ببین چه حالی داره؟ دارم با شما مشورت می کنم و اگر لازم باشه به دکترم می برمش» و اونقدر اصرار ورزید و تقاضا و خواهش کرد تا سرانجام ننه اسمال تسلیم شد و به دنبال حاج خانم راه افتاد. در مسیر راه ننه اسمال غرق فکر بود و چیزی نمی گفت تا به در خانه حاج خانم رسیدند. ننه اسمال حاج خانم را به داخل فرستاد و خود دم در ایستاد و پس از لحظاتی زنگ زد و شروع به خواندن کرد:« آهای! آهای صاحب خونه! کبوتر بخت اومده روی بومتون... نشون به این نشونتون، دختر دارین تو خونتون! بیدار باشین! هشیار باشین! شاد باشین! بخت بلند شادی رو دوس می داره/ هرجا بره بذر طلا می کاره...» و حاج خانم با لبخند در را باز کرد و به ننه اسمال خوشامد گفت و او را بغل کرد که لطف کرده و سری به آنها زده...»
ننه اسمال گفت:« یک کبوتر طوقی قشنگ روی لبه بومتون نشسته، گفتم بهتون خبر بدم خواب نباشین! چون می دونم دختر دارین!»
1-به داستانک شماره 378 رجوع شود