گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 130

داستانک

شماره 377 از مجموعه داستانک در عصر ما

نگاه انتظار

عباس آقا(تعمیرکار فرش)(1) و همسرش، آن شب جمعه جلوی در حیاط حاضر نشدند. و این اولین باری بود که چنین اتفاقی می افتاد! آنها مدتها می شد که از ناتوانی دیگر به راه آهن نمی رفتند. بنابراین همان جلوی در حیاط می نشستند و بساط چایی و قلیان و پذیرایی را فراهم می کردند. ابتدا آب پاشی، جارو کارشان بود و سپس زیر اندازی پهن کرده و با پشتی هایی تکیه به دیوار حیاط روی پتوهایی تا شده می نشستند. قاب عکس بزرگ پسرشان را کنار دیس پذیرایی می گذاشتند که نگاه ها را می گرفت در حقیقت جلوی در حیاط برای  استقبال از پسر خود را آماده می کردند! و همسایه ها ساعتی را در کنارِ این زن و شوهر می گذراندند.

اما آن شب جمعه  درِ حیاط باز  نشد. از عباس آقا و همسرش خبری نبود! خانمهای همسایه  از در منزل خود گاهی سرک می کشیدند و با تعجب از یکدیگر سوال می کردند که :« چی شده؟ خبری نیست!» خانمها کم کم توی کوچه دور هم  جمع شدند و درباره عباس آقا و خانمش گفتگو می کردند که شوهرها هم از سر کنجکاوی به آنها اضافه شدند و یکی از آقایان گفت:«عباس آقا مدتیه از کمر درد و پا درد رنج می بره و به همین علت مغازشو تعطیل کرده...» خانمی گفت:«همسرشم حال خوبی نداره... یعنی بنده خدا  دیگه ناتوون شده... ما همسایه ها جلوی حیاط رو آماده می کردیم.

دلشون خوش بود که شب جمعه ای پسرشون بر می گرده!» ننه اسمال هم از راه رسید و پس از حال و احوال صمیمانه با همه گفت:« منم چند روزه اوستا عباس رو ندیدم مغازش بسته اس، شماها چرا همینطور وایستادین؟ خب زنگ خونشو بزنین!» و خودش دو سه بار زنگ را به صدا در آورد که خبری نشد. و بار دیگر... باز هم خبری نشد! و این موضوع بر نگرانی ها افزود.

ننه اسمال گفت:« به نظر من یکی از این آقایون از بالای در بره و از داخل در رو باز کنه...»

پس از بحث و گفتگوی زیاد در این زمینه، جوانی بالا رفته و از داخل در را گشود. همه به اتفاق وارد حیاط شدند. در اتاقها باز بود... مرد و زن یا الله گویان سر و صدایی به راه انداختند و آقایی داد زد:«اوستا عباس کجایی!؟» ننه اسمال گفت:« مثل اینکه توی اون اتاق بزرگ خوابیدن!» به داخل اتاق نگاه کردند... سفره ی غذای پهن شده و غذاهای مانده همراه با سه شیشه نوشابه ... و گربه هایی که توی اتاق می چرخیدند... عباس آقا و همسرش کنار هم خوابیده بودند و بین آنها قاب عکس پسرشان دیده می شد...

ننه اسمال صلواتی بلند فرستاد و تقاضای خواندن فاتحه کرد... و به اورژانس زنگ زد که بندگان خدا برای همیشه آرامیده بودند با چشمانی باز و خط نگاه به در... چشم انتظار ورود پسر ... و ننه اسمال بی امان اشک می ریخت که می دانست این پیر مرد و پیر زن چه رنج انتظاری کشیدند...


1-به شماره های 38، 70، 86، 99، 108، 122 و 159 رجوع شود



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.