گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 129

داستانک

شماره 376 از مجموعه داستانک در عصر ما

درست شبیه آقا معلم

(داستانی کوتاه در چهار قسمت)

قسمت پایانی

آقا معلم گوش ناصری را رها کرد و گفت:«خب! حالا چی میگی؟ شروع کن! درست همون برنامه ای که توی کلاس داشتی! با همون شرایط نمایشی و تماشایی!»

صدای معاون:« این ناصری بچه زرنگیه ، چرا این کارو کرده نمی دونم، و تا حالا خلافی ازش سر نزده!» 

آقا معلم خطاب به ناصری:«شروع کن چرا وقت می گیری؟ بخون دیگه! نمایشتو اجرا کن!» ناصری با صدای لرزان و خفه:«گل پری جون...» بچه ها یک صدا:« بله!...» ناصری:«همکلاسی جون...» بچه ها با التهاب و هیجان زیاد:«بله...»و خنده عصبی دانش آموزان...

صدای معاون:« می شنوین! بچه ها هم بی تقصیر نیستن ناصری رو باد کردن، ایشونم هیجان زده شده و ترکیده و دست گل به آب داده...» آقا معلم:« خیر قربون! باید گفت ترکونده ... منتها بادکنک مسخرگی رو ...»و فوری خودش را به کلاس رساند ، برافروخته تر از همیشه! نفس ما به زور بالا می آمد آقا معلم تند تند قدم می زد و فکر می کرد...

پس از لحظاتی جلوی کلاس ایستاد و نگاهی دقیق تر از بالای عینکش به بچه ها کرده و نفس عمیقی کشید و بر خود مسلط شد. چرا که مستاصل مانده بود که با چهل دانش آموز چه کند؟ یا  یقه ی چه کسی را بگیرد؟ به ناچار غرید:«می تونم انضباط همه رو منفی بذارم، یا بیام و جریمه، تکلیف بدم تا حال همه گرفته بشه، یا همه رو از یک کنار شلاق بزنم، اما نه ، چرا خودمو خسته کنم؟ تا آخر سال می دونم چکار کنم، اگر کسی تونس از درس من نمره خوب بگیره جایزه داره...» و با لحن ملایم تری ادامه داد:« باید با هر کلاسی با روش خاصی رفتار بشه تا بچه ها تشویق به درس خوندن بشن، بلکه روش سخت گیری گاهی جواب نمیده... که بدتر میشه!

پس از حالا اعلام می کنم به دانش آموز درس خون جایزه میدم، اونم سر صف و توسط مدیر مدرسه... ولی با دانش آموز خاطی سر آشتی ندارم، نمونه اش همین دانش آموز دلقک کلاس... به احتمال زیاد اخراج میشه، منتظر تصمیم مدرسه باشین! به زودی اعلام میشه...»


و چند روز بعد فهمیدیم ناصری برای همیشه از مدرسه اخراج شده، به جرم مسخره کردن کلاس و درس و معلم! اما یک ماه بعد با وساطت بزرگان و خواهش های پدر و مادرش دوباره به مدرسه برگشت... و متوجه شدیم  پدر مبصر که در اداره آموزش و پرورش کار می کرد رفت و آمدهایی به مدرسه داشته و تلاش خود را کرده است. بچه ها با دیدن ناصری برایش دست زدند و او را در آغوش گرفته دلجویی می کردند.


پایان


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.