بخش دوم-شماره 126
داستانک
شماره 373از مجموعه داستانک در عصر ما
درست شبیه آقا معلم
(داستانی کوتاه در چهار قسمت)
تقدیم به دانش آموزان دوره متوسطه به مناسبت آغاز سال تحصیلی 1403-1404
وارد کلاس که شد کلاه شاپویش را بر داشت و روی میز معلم گذاشت. لاغر اندام بود و عینک می زد و گاهی که می خواست به دقت نگاه کند، عینکش را تا نوک بینی پایین می آورد و یا بر می داشت که استخوانهای گونه هایش به وضوح دیده می شدند. نگاهش دلهره آور بود و محتوای کلامش پیامی از تهدید را ارائه می کرد که اگر در طول سال دانش آموز خطاکاری پیدا شود، کاری می کند تا در این مدرسه راحت نباشد!
ژست سخت گیری اش زیاد بود و شاید به قول دانش آموز کنار من آهسته بغل گوشم گفت:« داره جو سازی می کنه! فیلم بازی می کنه!»
ما دانش آموزان کلاس دوم دبیرستان بودیم و با خبرها و شایعاتی که درباره ی این دبیرشنیده بودیم، زمینه ی ترس در ما نسبت به ایشان بوجود آمده و اینک زمزمه ی «وای! چه معلم سخت گیری!» در کلاس شنیده می شد. و باز این آقا معلم تهدید می کرد که اگر در دروس حفظی لکنت زبان یا تپقی بزنید! هر مورد یک ضربه شلاق داره...
و توضیح می داد که هر پنج مورد تپق مساویه با پنج ضربه شلاق! که دوستِ کنار من با چشمان گرد شده به حالت طنز می گفت:« یا للعجب! حساب و کتابم می دونه!» و من با کمی تاخیر متوجه طنزش شدم و به شدت خنده ام گرفت که خیلی تلاش کردم جلوی خندمو بگیرم. آقا معلم با حالتی ترس آور از جیب شلوارش شلاقی باریک در آورد و گفت:« دانش آموز درس نخوان، یا تنبل یا خاطی، سر کارش با این شلاقه!» که ناگهان دانش آموز کنار من زد زیر خنده... یواشکی پرسیدم:« چته ناصری!؟ مگه نمی ترسی!؟» جواب داد:« شلاقش از بند تنبونم باریک تره...»
و باز شروع به خندیدن کرد و در ضمن می گفت:« نترس! هوار هوار می کنه، خالی بنده... نمی خواد بخنده ولی ته دلش میشنگه! حرفاشم همه جفنگه...»
اطرافیان از قافیه بندی ناصری به خود فشار می آوردند که نخندند ولی صداهایی از دهنشان بیرون آمد اگر چه سرشان را پایین انداخته بودند... و معلم که گویی صداهایی شنیده بود از بالای عینکش تک تک دانش آموزان را نگاه می کرد و دانش آموزان نفس در سینه حبس کرده بودند! دوست من ناصری سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد و رفته بود زیر میز و تظاهر می کرد دنبال چیزی می گرده ... آقا معلم که مشکوک به نظر می رسید خطاب به ناصری گفت:« اون دانش آموز که زیر میزه ، بلند شه ببینمش!»....