بخش دوم-شماره 124
شماره 371 از مجموعه داستانک در عصر ما
کوچه باغا
(قابل توجه نیشابوریهای ارجمند و گرامی)
داستان کوتاه در چهارقسمت
قسمت پایانی
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین افسوس که این گنج روان رهگذری بود
حافظ
اما چشمونِ هر دوی ما غرق در اشک و صورتمون خیس میشد، فقط به یکدیگر نگاه می کردیم و شاید با نگاه حرفای زیادی می زدیم که وجودمون درک می کرد و یکدیگر رو می فهمیدیم.
خانم روی صندلی کنار تختم نشست و گفت:« اگر می تونین ادامه بدین!» و کوچه باغ رو دوباره توصیف کردم که اگر چن بار دیگه ام توضیح می دادم برایش جذاب و شنیدنی بود! به ویژه تا پای درِ باغ و دو سکوی کنارِ در و نیز دخترکانِ کوچولوی قشنگ و شیطون بلا با دامنای پر از گلای زیبا... نفسم بند اومده بود، خسته شدم و آهِ عمیقی کشیدم و دوباره گریه ام گرفت که دیگر از اون کوچه باغا اثر و خبری نیس! و جای شون رو ساختمون سازی گرفته و به قول شاعر نوپرداز زمونه ی ما:(شهر پیدا بود/ رویش هندسی سیمان، آهن، سنگ)(1)
و به جای رویش شاخه ی سبز و پر بار درخت آنتنای تلویزیون بر بام ساختمونا برق می زنن! حتی برای نسل ما یا نسل کوچه باغا هیچ نشونه ای نیس، مگر تک و توکی تک درختِ کهنسال در حیاط ساختمونی! یا ته مونده ی جویی خشک بی آب و علف در گذرگاهی... و با ضعف زیاد ادامه دادم ، حالا چه کاری از دستِ منِ پیر و ناتوان ساخته اس!؟ عاجز و درمونده ام، خودمو نمی تونم جمع و جور کنم که متوجه شدم چشمون خانم رئیس پر اشک و مرتب با دستمال صورتشو پاک می کنه... احساساتی شدم و درد و رنج بیماری احساستمو شدید تر می کرد به طوری که به یک باره ترانه یک خواننده قدیمی(2) در ذهنم تکرار میشد و با صدای لرزونی به زبون آوردم، دست خودم نبود! می لرزیدم و می خوندم:( یک روز میای سراغ من، که دستتو بگیرم- بهت میگم دیر اومدی، من دیگه خیلی پیرم)
خانم رئیس با چشمونِ گریون گفت:«منم عمر مفیدمو کردم و مسئولیتهایی که بر دوشم بوده به خوبی انجام دادم و لازمه که استراحت کنم و آیندمو با همین خاطراتِ شیرین کوچه باغا پر و زندگی کنم چون اون ایامو دوس دارم، دنیای دلای پاک و احساسای پاک و طبیعت دوس داشتنی بدونِ هیاهوی بزرگترا... اگر چه طبیعتِ اون زمونه نباشه... دیدیم و زندگی کردیم!»
اکنون چه کاری از این بانوی تکیده و خسته از گذشت روزگار برای من ساخته بود؟ خودم صادقانه جواب میدم ایشون از بنده سرحال تر و سالم تر، حضورش کنارم سر شار از مهر و عاطفه برای بنده که شکسته و در سراشیبی دست و پا میزنم یا بهتر بگم در دوره درام زندگی، وقتی این همه همدلی و همزبونی در نگاه و چهره اش می بینم به شکلی باور نکردنی برام آرامش بخشه و این حقیقت دلمو به فریاد وا می داره که : پاینده و پایدار باد عشق، محبت و مهربونی...
و شنیدم که میگن دل به دل راه داره، و این خانم رئیس فریاد دلم رو شنید که هنگام خداحافظی گفت:« می دونین از کارم خسته ام، استعقا میدم و باقی عمر تا بتونم کنار شما می مونم البته اگر اجازه بدین! کنار شما آقا! یعنی کنار مرد کوچه باغا و با گوش جون می شنویم همون آوازای کوچه باغا...
پـایـان
1-سهراب سپهری
2-خواننده روانشاد منوچهر سخایی