گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 121

شماره 368 از مجموعه داستانک در عصر ما

کوچه باغا

(قابل توجه نیشابوریهای ارجمند و گرامی)

داستان کوتاه در چهارقسمت

قسمت اول

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین         افسوس که این گنج روان رهگذری بود

                                                                         حافظ

دوازده، چهارده تا پونزده سال داشتیم و بیشتر پنجم و ششم دبستان و یکی دو نفر اول دبیرستان بودن.

بچه های محل رو میگم، که روزهای جمعه ی تابستون جمع می شدیم و هوس میوه خوری می کردیم. دست جمعی راه می افتادیم تا روز تعطیلِ گرم رو در کوچه باغای شهر بگذرونیم و شکمی سیر میوه بخوریم! زیرا کوچه باغا مناظری زیبا داشتن با جوی آبی زلال و روان در وسط کوچه و دیوارهای خشتی، گلی باغا در دو طرف جوی و درختان کهنسال اونا که از هر دو طرف چون چتری سبز و بزرگ بر تمومی کوچه سایه انداخته که نسبت به کوچه های شهر خیلی خنک تر بودن.

از لبه دیوارا شاخه های درختای میوه بر کوچه آویزون می شدن به طوری که مردا و زنای رهگذر به راحتی دستشون به چیدن میوه می رسید اما، ما بچه ها باید می پریدیم و شاخه رو گرفته به طرف خودمون می کشیدیم تا به میوه ها دسترسی پیدا کنیم و میوه ها: گوجه سبز، گوجه قرمز، آلو زرد، آلبالو، گیلاس و زردآلوهای تازه زرد شده و خوشمزه... و در فاصله هایی درختای توت

و گاهی تمومی دیوار باغی رو شاخه های پر بارِ درخت انگور می پوشوند که بر کوچه هم آویزون بودن مثل مخملِ سبزی سر بار بر لبه ی دیوار.

وضعمون خوب بود و خوش می گذشت  و دهن های آب افتادمون پر از میوه میشد و شکمی از عزا در می آوردیم و هر گاه گرد و خاکی و کثیف می شدیم با آب روون جوی وسط کوچه، سر صورت رو صفا می دادیم و حال می کردیم.

من یکی از بچه هایی بودم که لب جوی آب نشسته و دست و پا و صورتم رو می شستم که صدای فریادهایی تهدید آمیز از توی  باغی می اومد و سگایی پارس می کردن...

یکی از بچه ها داد زد: «الفرار... باغبونه و سگاش...» و دوستان یکی یکی پا به فرار می گذاشتن و از منم می خواستن زودتر دَر برم! اما من لب جوی آب میونِ علفای خودرو،  تازه خنک شده بودم و بی خیال نشسته و با شنیدن سر و صداها، اطراف رو می پاییدم که هیچ خبری نبود!

 با خودم می گفتم:«من که اینجا نشستم، چی کار به من دارن؟ یه رهگذر خستم! لحظه هایی گذشت و من در میون کوچه باغای پر پیچ و خم قدم زنون به طرف شهر بر می گشتم که چشمم به درِ باغی افتاد که در دو طرفش دو سکوی خشت و گِلی برای نشستن ساخته بودن. روی یکی از سکوها نشستم.  بوته های گل محمدی و گلای سرخ بر سر درِ باغ آویزون بودن، عطر گلا مشامم رو نوازش می کرد و مرتب نفس عمیق می کشیدم، جای راحتی بود. عالمی داشتم و انگار برای لحظه هایی چرتکی زدم که یه دفعه کلون وزنجیر پشت در صدا کرد و در باغ باز شد...




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.