بخش دوم-شماره 113
شماره 361 از مجموعه داستانک در عصر ما
داسـتـانـک
معمای من
آقا معلم در کلاس به طور جدی تدریس می کرد. و منِ دانش آموز حواسم به پنجره بود! به شاخه های درختان که در محوطه مدرسه در مقابل شدت باد به هم می پیچیدند و یا سر بر هم می سائیدند... و می دانستم همین وزش باد سبب می شود تا کلی میوه های نارس زردآلو که ما به زبان محلی به آن «اخکوک»(1) می گوییم به زمین بریزد.
میوه های ترش و شیرین و دهنمم حسابی به آب افتاد! و نیز می دانستم اگر همین حالا سرایدار آنها را جمع نکند، زنگ تفریح بچه های شیطون و زبل چیزی از آنها باقی نمی گذارند. باید فکری می کردم.
باد همچنان می وزید و درختان به ویژه شاخه هایشان به این سو و آن سو کج می شدند و شاخه های خشک و ریز در هوا معلق زنان می چرخیدند تا در جایی به زمین بیفتند.... و باز به ظاهر به آقا معلم زل زده یعنی به درس گوش می دهم! و آقا معلم درسش تمام شد و رفت پشت میزش نشست تا لابد حضور و غیاب کند و یا خلاصه ی درس امروز را بنویسد و من بی اختیار از جایم بلند شده اجازه بیرون رفتن خواستم که :«حالم خوب نیس...»آقا معلم پرسید:«چته؟» گفتم:«شکمم درد می کنه و دل پیچه دارم» آقا معلم گفت:«برو! زودتر...» و من دولا دولا از کلاس بیرون رفتم در حالی که صورتمو کج و کوله می کردم که شکمم می پیچه... و بیرون از کلاس چار دست و پایی مثل گربه ها از زیر پرچین خودم را به پای درختان رساندم وای.... چه همه اخکوک روی زمین ریخته بود! تا می توانستم جیبهایم را پر کردم که گوشم داغ و تیر کشید و سپس از یقه کتم کشیده و از زمین جدا شدم... کفش ها، شلوار و کت و پیراهن مدیر مدرسه بود و کنارش سرایدار... با همان وضع مرا به دفتر مدرسه بردند و کنارم سرایدار ایستاد. تا زنگ زده شد و سپس تشکیل صف دانش آموزان و سخنرانی مدیر در مزمت و نکوهش از انحرافات که تخم مرغ دزد شتر دزد می شود! و در پایان گفته هایش به سرایدار دستور داد که پیش چشم بچه ها جیبهای مرا خالی کند، هر جیبی که از زردآلوهای نارس خالی می شد بچه ها به هیجان آمده دست می زدند و هورا می کشیدند و من نمی فهمیدم مرا تشویق می کردند یا سرایدار را!؟...
1-نیشابوریها به زبان محلی به زردآلوی نارس اخکوک می گویند