گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 112

شماره 360  از مجموعه داستانک در عصر ما

داسـتـانـک

جشن آبگوشت!

مددی گر به چراغی نکند آتش طور           چاره ی تیره شب وادی اَیمن چه کنم؟

(حافظ)

آن شب بسیار خسته کار روزانه بودم و می خواستم زودتر بخوابم اما نمی شد، سر و صدای طبقه بالا نمی گذاشت، واحدی درست روی واحد ما،  چپ و راست سر بر بالین می گذاشتم که صدای موسیقی شاد و گاهی آواز در گوشم می پیچید و خوابم را می گرفت...

ناراحت نبودم بلکه بیشتر متعجب شده ، پرسش هایی در ذهنم بوجود می آمد که در طبقه بالا خانواده ای زندگی می کردند سر به زیر، محجوب، و مسئول و تعجب من بدین جهت بود که چطوری امشب چنین هیاهویی به راه انداخته اند؟

این خانواده به قول معروف آزارشان به مورچه نمی رسید و به عنوان مثال رفت و آمدشان به گونه ای بود که همسایه ها متوجه نمی شدند کِی می آیند و کی می روند... و یا  آیا در اتاق شان هستند یا نیستند! سعی می کردند کوچکترین مزاحمتی برای دیگران ایجاد نکنند، با این وصف می شود امشب با این سر و صداها تعجب نکرد!؟

 با مرد خانواده چند بار گفتگو کرده بودم و دوست شده بودیم، کاسبی دمپایی فروش بود و مغازه کوچکی داشت. پدر دو فرزند بود یک پسر بزرگتر و دختری کوچکتر که هزینه ی زندگی را هر طور بود تامین می کرد. و امشب بچه ها  خیلی جست و خیز می کردند و صدای  موسیقی به راحتی به گوش می رسید. بیشتر کنجکاو شدم که چه خبره؟ یا چه اتفاقی برایشان پیش آمده که هیاهوی شادی و نشاطشان در گوشم بود...

نمی توانستم درک کنم که چنین خانواده ای و این همه شلوغی و سر و صدا!!!

نمی شد بخوابم ، بلند شدم و رفتم بالا تا در شادی آنها شریک شوم و حالی از دوستم بپرسم و در زدم...

پدر خانواده در را باز کرد و شتاب زده ابراز شرمندگی می کرد که به طور حتم مزاحمت ایجاد کرده اند. گفتم:«مشکلی نیست» باز گفت:« ببخشید! نخواستم شادی بچه ها رو بهم بزنم! باید می اومدم شما رو خبر می دادم و یا دعوتتون می کردم!»

گفتم:«نه آقا! نه دوست عزیز! اومدم مناسبت جشن رو بدونم و منم شریک باشم، خوشحال میشم.»

دوستم از اتاق بیرون آمد و در را بست و آهسته گفت:« از شما چه پنهون شیش ماهه بچه ها گوشت نخوردن، امروز صبح یکی از فامیلهای خانم برامون  گوشت به ظاهر نذری آورد و مادرشون آبگوشتی برای امشب بار گذاشته و به این مناسبت بچه ها جشن گرفتن و اون آواز فیلم فارسی(1) در این زمینه هی پخش می کنن و حالا شما هم مهمونِ ما باشین! خوشحال میشیم»

نپذیرفتم و وانمود می کردم که شاد و خرسندم! خداحافظی کرده به خانه برگشتم، اما وارد اتاقم نشده بغضی در گلویم پیچید و نمی دونم چرا چشمونم پر اشک شد و بی اختیار هق هق گریه کردم...


1-گنج قارون




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.