گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 62

شماره 310 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سی و نهم: ازدحام نشاط انگیز

خانم حاجی آجیلی بود و به محض رسیدن، صندوقچه را تقدیم خانم حاج آقا زرپور کرد و با صدای بلند قسم خورد که از جواهری تا کنون باز نشده و قفل طلایی اش هم شکسته نشده...

بنز ابتدا آهسته از میان جمعیت گذشت و سپس سرعت گرفت و دور شد...

صدای بلندگو موسیقیِ مبارک باد را پخش می کرد.

هلهله، سوت و دست زدنِ مردم و کِل کشیدن خانم ها انفجاری در کوچه بوجود آورد چرا که چشمشان به عروس و داماد افتاده بود! که میانِ جمعیت از آنها تشکر می کردند و توی کوچه دور می زدند...

ننه اسمال به دنبال آنها اسفند دود می کرد. و جمشید به اتفاق دوستانش در اطراف عروس و داماد گام بر می داشتند و در همراهی با مردم در این شور و نشاط، بیشترین هیجان و شعف را  داشتند و بر خود می بالیدند که نقش موثری در این مراسم بر عهده گرفته بودند و هم اکنون نیز در حقیقت برای ادامه این راه به نوعی مسئولیت ساقدوشی را بر دوش احساس می کردند که باید هشیار باشند تا اتفاقی غیر منتظره نیفتد.

جمشید نیز خود گاهی، به عروس و داماد نزدیک می شد و نقل و اسکناس های کم بها بر سر آنها می ریخت که میان کودکان و نوجوانان ولوله ای ایجاد می کرد و آنها تلاش داشتند از لابلای جمعیت، خندان و شاد پول بیشتری جمع کنند.

خدمتکاران مادر عروس به سفارش ایشان دیس ها و طبق های شیرینی را مرتب به میان مردمِ کوچه می آوردند و به یکایک آنها تعارف می کردند که به سرعت خالی می شد!

دهانی نبود که شیرین نشده باشد و لبانی دیده نمی شد که به خنده باز نگردد که سرتاسر کوچه نمایشی حقیقی از خنده و شادی بود که گویی در و دیوار هم در این هیجان نشاط انگیز شریک بودند و شاهد شور و عشق نشاط و روشنی...

و حاجی آجیلی تازه به خود آمد! او با دیدن خانواده حاجی زرپور دچار بهت و حیرت شده بود.

با دیدن عروس و داماد یعنی شیرین و اسمال میان جمعیت هلهله گر فریاد کشید:«آی ایهاالناس! آی ایهاالناس! عروسو دزدیدن!» و عصبانی گوشی اش را در آورد و غرید:«مملکت قانون داره، حساب کتاب داره، باید به پلیس اطلاع بدم! عروسو تو روز روشن دزدیدن! مگر شهر هرته!؟ مگر هر کی هر کی شده!؟»

که یکی از دوستان بازاری گوشی اش را قاپید و خنده کنان گفت:«حاج آقا! چرا!؟ عروس خانم که پیش چشم ما و میان مردمه!؟ کجا دزدیدنش!؟ نگاه کن!

این جمعیت به خاطر این جشن عروسی چه با شور و حالن!؟ میشه به این مردم محله و آشنا ضدحال زد!؟ گیرم پلیس بیاد با دیدن این شرایط خوب دچار مشکل نمیشه!؟»...



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 61

شماره 309 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سی و هشتم: سنکوپ

حاج خانم برافروخته و درهم، دخترش خجالت زده همراه با باری از غم و برادر خانم حاجی حیران و سرگردان! رو در روی حاجی زرپور ایستادند!  حاج خانم شاید دلش می خواست فریاد بکشد و به اصطلاح دنیا را بر سر شوهرش بکوبد! اما این جمعیت!؟ انبوه تماشاگر کنجکاو... بدجوری خود را گرفتار می دید!!!

در تنگنا بود!!! و حاج آقا زرپور با دیدن خانواده تبدیل به مجسمه ای بی روح شد...

متحیر... گیج و مبهوت!!! دهانش خشک و چشمانش گرد و از حدقه در آمده... تصویری از یک ماکت انسان مستاصل... و به واقع از آن همه جمعیت صدایی در نمی آمد! صدای بلندگو باز هم کوتاه تر شد! همه کنجکاوانه به صحنه می نگریستند! خانم حاج آقا و دخترش با نگاههای شماتت بار چشم بر حاجی دوختند... بازاریان دوستانه در کنار حاج آقا زرپور قرار گرفتند. سید بازار از خانم خواهش کرد که آرام باشد و خودش را کنترل کند  تا جلوی این همه جمعیت بیشتر آبرو ریزی نشود! خانم جواب داد:« این اولین بارش که نیس سید! بذارین مردم بشناسنش!» سید گفت:«می بینین که شوکه شده! ممکنه خدای نکرده سکته کنه!» خانم:«این سکته کنه!؟ تا ما رو دق مرگ نکنه دست از این کاراش بر نمی داره و چیزیش نمیشه! به ما گفته یک هفته ای میره منطقه، می خواد بار تجارتی ببره!!!» دیگر بازاریان هم هر کدام سخنی گفتند و اضافه کردند:«بهترین کار اینه که هر چه زودتر ببرینش! هنوز که سر پا هس! خانم حاج آقا زرپور از هر طرف سخنانی دلسوزانه می شنید و به هر کس که نگاه می کرد، آقا یا خانم مسن و محترمی را می دید که با کلام و نگاه و تمام وجود خواهش داشتند در شرایط کنونی خویشتن داری کند و صبور باشد. خانم از هر طرفی که نگاه می کرد متوجه می شد دهها جفت چشم زن و مرد پیر و جوان به آنها دوخته شده و این نگاه ها برایش خیلی سنگین بود.

 خانم گرفتار معذوریت اخلاقی، خشمش را در خود فرو ریخت و به اتفاق دختر با همان نگاه های شماتت بار به سوی حاجی زرپور خشک شده رفتند و کمکش کردند  تا سوار بنزش شود! مادر و دختر در دو طرفش نشستند...

مردم تماشاگر حاجی را مانند هیکلی از یک آدمک کوکی می دیدند که توانایی گفتار و اختیاری از خود ندارد. و در این هنگامه ناگهان نگاه های جمعیت به سوی خانمی جلب شد که صندوقچه ای را زیر بغل گرفته و دوان دوان و نفس زنان مردم را کنار می زد تا خودش را به ماشین بنز حاجی زرپور برساند...




داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 57

شماره 305 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سی و چهارم: هوای عروسی

این مسئولیت منم تموم شد و باید برم سراغ کارهای مونده، میگم اسمال زمونه، زمونه ی نبردِ دلهاس باید بجنبیم، که وقت طلاس» و در حال رفتن حرف مادر اسمال را تکرار کرد:«تا فردا شب به خودت بِرِس که مهمون زیادی خواهی داشت استاد اسمال! دوست عزیز بنده!» اسمال مانده بود با خیالهای گوناگون که او را احاطه کرده و رهایش نمی کردند! خیالاتی که  جز خستگی و ضعف و دلشوره حاصلی دیگر نداشتند! و اگر مسلط می شدند شاید  کار اسمال به نوعی جنون می کشید! اما اسمال به خود آمد و تلاش کرد تا خود را  از هجوم این تخیلات تخریبی خلاص کند و خلاص شد! او توانست سفارش شیرین را به خاطر آورد که :«تا آخر ماه مواظب خودت باش!» و سفارش های  خالصانه و دلسوزانه جمشید را به ویژه درباره مادر به یادآورد. خودش بارها دیده بود که اغلب شبها مادر از خستگی کار بدون غذا خوابش می برد. اسمال به خریدهای  کفش و لباس و آرایشگاه فکر کرد و پرسشهایی که نمی توانست پاسخی برای آنها بیابد! چه خوابی دیده بودند!؟ مادر و جمشید و شاید حاج خانم آجیلی در ارتباط دائم بودند و تلاشهایی همراه با بیم و امید چرا!؟ چه کاری از آنها ساخته بود!؟ یا چه کاری می کردند!؟ باز اندیشید، یک شب دیگر هم باید صبر کرد یک حس ضعیف به او می گفت:« فردا شب خبرهایی هست» و باز از خود می پرسید:«راستی چرا جمشید می گفت نبرد دلها!

کدام دلها!؟ چه نبردی!؟

***

از صبح روز بعد، چند کارگر سر درِ خانه ی حاجی آجیلی را چراغانی می کردند و چند رشته سیم همراه با لامپهای رنگی را که بر سر درِ حیاط آویزان کرده بودند،  ضربدری یا هلالی به یکدیگر می رساندند و در پایان کار و پس از بررسی های لازم با روشن و خاموش کردن آزمایشی آنها، می خواستند مطمئن شوند  که کارشان بی نقص است.

ننه اسمال که به نوعی مدیریت کارها را به عهده داشت به ویژه در کار آشپزها و خانم هایی که همکاری می کردند سری به کارگران برق کارِ سر درِ حیاط زد و کناری ایستاد و برای اسمال پیامکی بدین مضمون ارسال کرد:« پسرجون! هر چه سریعتر سر درِ خانه خودمون رو تزئین کن! دلم می خواد با ذوق و سلیقه ای که داری از تزئین سر درِ خانه آجیلی بهتر و زیباتر باشه! تا می تونی تلاشتو بکن!»

 و اسمال فکر می کرد چگونه و به شکلی سر درِ خانه  را تزئین کند که مادر بپسندد و راضی باشد زیرا می دانست منظور مادر این بوده که از تزئین سر درِ خانه حاجی آجیلی بهتر و زیباتر به نظر برسد. از طرفی متعجب بود که چرا و چطوری و با چه وسیله ای کاش....




داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 56

شماره 304 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سی و سوم: کساد متاع

اسمال:«تو رو خدا بس کن! نمی خوام برام شعر و بحر الطویل سرِ هم کنی! که هیچ حوصلشو ندارم! یعنی چی!؟ بُزَک نمیر بهار میاد!؟»

جمشید:«لازم شد به یادت بیارم شبی مادر در جلسه ای که داشتیم گفت نمیشه پیش بینی کرد باید ببینیم چی پیش میاد! نمیخواد وعده پوچ به پسرش بده  او مادره نمی خوادجوونشو مایوس و ناامید کنه، می فهمی!؟ حالام اومدم بگم پاشو آماده شو تا بیرون چرخی بزنیم! که کاری ضروری و لازمه» اسمال:«گفتم به جون خودم حوصله ی بیرون رفتنم ندارم!» جمشید توپید:« باز که آیه ی یاس خوندی!؟ دِ بلند شو! لباس بپوش وقتو تلف نکن که منم خیلی کار دارم و یکی از کارها همینه که شما رو تا بیرون ببرم و با هم  دوری بزنیم! دِ یالا وقتو تلف نکن! گفتم که ضروریه!» و با هم سوار ماشین شدند و جمشید پس از دقایقی جلو یک فروشگاه مرکزی پوشاک ماشین را پارک کرد و دست اسمال را گرفته وارد فروشگاه شدند.

جمشید پس از گفتگو با کارگر فروشگاه و راهنمایی او  کت و شلواری سرمه ای رنگ و پیراهنی سفید و کراواتی با بوته های گل سرخ را انتخاب کرد.

 اسمال پس از پوشیدن لباسها جلو آینه ایستاد که او را تمام قد نشان می داد و چون لاغر اندام بود این لباسِ انتخابی بسیار برازنده اش به نظر می رسید. اسمال همچنان بی حس و روح با جمشید همراه می شد و بیشتر مبهوت...!

جمشید:«داری میشی یک پارچه آقا!»

و سپس او را به آرایشگاه برد فضای داخل آرایشگاه را چهچه زدن دو قناری پر کرده بود که در قفس از سقف مغازه آویزان و بر اثر بالا پر زدن و جست و خیز کردن پرندگان تکان می خورد.

 جمشید تحت تاثیر قناری ها  برای استاد سلمانی آواز وار خواند:«سَرَم را سر سری متراش ای استاد سلمانی! فقط اصلاح کن! اصلاح! که من یک وعده ی دیدار با دلدار خود دارم...» قناریها ظاهراً به شوق آمده بودند و بیشتر از پیش می خواندند.

استاد سلمانی و اسمال برای جمشید دست زدند. استاد پرسید:«اینطور که معلومه، اهل حال و اهل هنر هستین!؟» جمشید جواب داد:«نشاط فروشیم استاد! نشاط فروش! که (هنر نمی خرد ایام و بیش از این متاعم نیست/ کجا روم به تجارت بدین کساد متاع)(1)

استاد سلمانی گفت:«من یکی قربون هر چی هنرمنده و هر کی اهل حاله! مغازه مال خودتونه امر بفرمایین و مهمون ما باشین!»

پس از آرایشگاه به مغازه کفش فروشی رفتند و کفشی مناسب با لباس تهیه کردند و جمشید به سرعت ماشین را به طرف خانه هدایت کرد و گفت:« خوبه!...


1- حافظ



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 50

شماره 298 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت بیست و هفتم: گالری جواهری

دیگه نمی دونم چی بگم!؟ فقط مسئولیت رفتار و گفتار پسندیده فردا شب با شما دو تا خانم! فعلا خداحافظ.

خانم حاجی آجیلی خیلی خونسرد به اتاق دخترش رفت و خندان لب لطیفه ای نقل کرد تا شیرین از شنیدن خبر زیاد هیجان زده نشود، و در ادامه گفت:«شیرین! یادته شبهایی که ننه اسمال و دوستانش به خواستگاری می اومدن میون اونا  یه بانوی محترم بود(1) که حرفاشو با مفهوم شعر بیان می کرد، خانمی بود دوست داشتنی، مهربون و خوش بیان وقتی که از در خونه وارد می شد و چشمش به ما می افتاد می خوند:« مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای/ که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد»(2)

شیرین پرسید:«چه خبر شده مامان!؟ خیلی خوشحالی! به اصطلاح کبکت خروس می خونه!؟» و مادر موضوع حاج آقا زرپور را گفت. باز مادر و دختر یکدیگر را بغل کردند و به خاطر رنجی که بر آنها وارد شده بود گریستند و برای نقشه هایی که در سر داشتند و کم کم زمانش می رسید با هم خندیدند... که به ظاهر اوضاع طبق پیش بینی آنها پیش می رفت و بر هیجان و اضطراب آنها افزوده می شد. و به همین جهت مادر به دخترش هشدار داد:«شیرین جون! هر چه به آخر ماه و هدفمون نزدیک تر می شیم طبیعیه که نگرانی بیشتر میشه ولی نباید اجازه بدیم که بر رفتار و حالتهای ما غالب بشه بلکه باید اونو به شادی و هیجان عروسی تبدیل کنیم تا رفتارمون عادی جلوه کنه»

 شیرین:«یعنی کشمکشی در درون و بیرون!»

فردای آن شب مادر و دختر به آرایشگاه رفتند و شب هنگام در نهایت ذوق و سلیقه زیباترین جامه های خود را پوشیدند که مورد پسند و تحسین حاجی آجیلی قرار گرفت. و صدای بوق بنز حاج آقا زرپور و سپس زنگ در خانه به صدا در آمد و هنگامی که شیرین در کنار مادر با آن لباس ها جلوی حاج آقا زرپور ظاهر شدند برق از نگاهش پرید و شعف زده و با شتاب به طرف در ماشین رفت و آن را برایشان باز کرد تا سوار شوند.

و شیرین در آن لباس زیبا و چشم گیر به نازی که لیلی به محمل نشیند(3) روی صندلی عقب نشست و این نشستن از دید حاجی زرپور پنهان نماند که دلش را لرزاند...

حاجی آجیلی کنار حاج آقا زرپور نشست که هدایت ماشین را بر عهده داشت و ساعتی را  به گشت و گذار و خنده و شوخی و صرف شام گذراندند.

و پس از آن حاج آقا زرپور بنز را جلوی گالری جواهری شهر که در زیر نور برق تلألو زیبایی داشت توقف کرد که زیور آلات در جای جای دکوراسیون مناسب از پشت شیشه ها می درخشیدند...

1-به داستانکهای 120 و 135 رجوع شود

2-حافظ

3-طبیب اصفهانی