گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 48

شماره  296از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت بیست و پنجم: چرخش شیرین

 و ذهن و فکرش درگیره که چطوری این سرمایه ها را جمع و محافظت کنه یا چطوری به کار بگیره و تجارتشو توسعه بده... بابا حاجی، به خیال خودش صاحب ملک و مال شده ولی به نظر من این ملک و ماله که صاحب حاجی شده! و اونو به خدمت گرفته و هدایت می کنه!»

اینجا بود که چشمان مادر و دختر درخشید و لحظه ای نگاه ها به هم گره خورد و دلها بیشتر و بیشتر به یکدیگر نزدیک شدند و تا پاسی از شب به طور خصوصی و صمیمی به گفتگو نشستند. گاهی می خندیدند... گاه هیجان زده و مضطرب می شدند و گاهی غرق در تفکر و سکوت...

شیرین به وضوح تشخیص می داد که در چشمان مادرش موجی از امید دیده می شود و می دانست که مادر هیچگاه گزافه گو نبوده، بلکه یا حرف نمی زند یا اینکه به طور یقین و قاطع مقصود و منظور خود را  در سخنانی کوتاه بیان می کند. حاصل اینکه شیرین خانم ناگهان برخاست و دست و صورتش را شست و فقط به مادرش گفت:«هوای حرف تو آدم را عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات(1) و جلو آینه به خود آرایی پرداخت و از صبح روز بعد طبق برنامه سابق روانه دانشگاه شد و در فرصتهای استراحت همراه با دوستان خنده کنان سری به اسمال می زدند.

اسمال با دیدن شیرین به وجد آمده کوشا تر از همیشه به کارش ادامه می داد و روحیه شاد شیرین و نگاه های مهربان او توانایی کار را در اسمال افزون می کرد.

چنان که کار تصویر گری او به قدری مورد استقبال قرار گرفت که روسای دانشگاه های دیگر از اسمال دعوت می کردند تا مینیاتورهایی را طبق انتخاب آنان بر دیوار سالن های نمایش و سخنرانی نقش کند و طبق معمول اولین گروه دانشجویی که برای تماشای این کارها می رفتند، شیرین و دوستانش بودند و بیشترین تاثیر را بر اسمال می گذاشتند چرا که در همین ملاقاتها بود که شیرین تصویرهایی از نقاشی مینیاتور را در اختیار اسمال می گذاشت و ضمن بررسی آنها با کوتاه ترین جملات و کلمات مهرآمیز مکنونات قلبی خود را به یکدیگر انتقال می دادند و با ارتباط نگاه که حاوی تپیدن های دل آنان بود برای یکدیگر حکایتها نقل می کردند که جوان بودند و زمان هنگامه احساس، هیجان و حرارت جوانی! و به قول حافظ شیرین سخن، رونق عهد شباب! و در یکی از همین دیدارها شیرین به هنگام خداحافظی نکته ای را گوشزد کرد که اسمال را عمیقاً به فکر فرو برد و در هر کجا و هر کار و هر زمان در گوشش تکرار می شد! شیرین گفته بود:«تا آخر ماه بیشتر مواظب خودت باش!» و لبخندی معنی دار بر لب داشت...


1- سهراب سپهری



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 38


شماره 286 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت پانزدهم:سفره دل

...و این دو پرسش ذهن مادر و دختر را روز به روز مشوش تر می ساخت به ویژه اینکه حاجی آجیلی هم از پاسخ دادن طفره می رفت و با منحرف کردن موضوع، مطلبی دیگر را  پیش می کشید. و این مورد بر کنجکاوی بیشتر مادر و دختر منجر می شد که به شکل عقده ای گره خورده و خفه در وجود آنها عذابی روحی بود ، به خصوص مادر در جستجوی فرصتی می گشت تا با دوستی یا شخص مورد اعتمادی بنشیند و این عقده را  بگشاید تا شاید از راه مشورت یاری بگیرد و کمی تسکین بیابد. این آرزوی مادر خیلی زود برآورده شد و آن اینکه یکی از همسایه ها در خانه اش مراسمی برگزار می کرد و خانم حاجی آجیلی از خدا خواسته دعوت به این مراسم را با جان و دل پذیرفت و از حسن اتفاق در کنار دوستش ننه اسمال قرار گرفت که رازدارش بود و با آسودگی خیال در تمام طول مراسم خانم حاجی آجیلی سفره دلش را برای ننه اسمال گشود و تا می توانست در مورد حاج آقا زرپور گفت و گفت...

و در خاتمه افزود که او و دخترش در قفسی طلایی به دام افتاده اند و زرق و برق این قفس دل حاجی را برده و چشمانش را تا حدودی کور کرده، رنج و عذاب روحی آنان را درک نمی کند و تنها منافع خود را می بیند! از جمله برای تضاد فکری و فرهنگی ارزشی قائل نیست و هیچ مرزی و حد و اندازه ای برای آنها نمی شناسد،  به عنوان مثال رفتار و گفتار حاج آقا زرپور هیچ تناسبی با فکر و فرهنگ شیرین ندارد که بماند، شیرین اینگونه رفتار را نمی پسندد! از نظر من مادر هم هیچ گونه وجه مشترکی میان این مرد و شیرین وجود ندارد، می شود همان حکایت مار و پونه...

خانم حاجی دیگر گفته هایش به شخصیت شوهرش مربوط می شد که قبلا تا این اندازه دنیا پسند نبوده و به خیلی امور فرهنگی و هنری علاقه نشان می داده، معرفتی داشته و وقاری مردانه و رفتاری جوان مردانه که بارها از خود بروز داده...

اما از زمانی که به کمک این حاج آقا زرپور به سودهای کلان رسیده، زیر و رو شده و تمامی هوش و حواسش بر کاری متمرکز  است که از آن سودی عایدش شود. خانم حاجی نفسی تازه کرد و ادامه داد:«ننه جون! بذار اصل مطلب رو بگم، منو شیرین از دیدن این هیکل و هیبت دچار اضطراب میشیم! شیرین چند روزه به دانشگاه نمیره، از اتاقشم بیرون نمیاد! میخواد بدین گونه اعتراضشو اعلام کنه! جواب منم رو میده، میگه:«من که از خودم اختیاری ندارم برای چی درس بخونم!؟ بابا که به این امور اهمیت نمیده!»...



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 35


شماره 283 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت دوازدهم: احساس وظیفه

...و این اولین بار نیست که حاجی آجیلی دست به چنین کاری می زنه!» و برای دل پسرش و قوت قلب او اضافه کرد:«اگر مادر ساربونه، می دونه شتر رو کجا بخوابونه!»

و اسمال را با کبوترانش تنها گذاشت و روی پله ها پایین می رفت صدایش در آمد که می گفت:«بابای خدا بیامرزت همیشه می خوند:«اگر تو عاشقی غم را رها کن-عروسی بین و ماتم را رها کن!»(1) پس از رفتن مادر، اسمال جلوی قفس کبوتران نشست و گریان می پرسید:« شما میگین چیکار کنم!؟ چاره چیه!؟» و در حالی که در قفس را باز می کرد گفت:«بیایین پرواز کنین! شاید شیرین رو ببینین! به او بگین، اسمال بدون شیرین یعنی هیچ! هیچ...»

خبر گوش به گوش پیچید و سینه به سینه نقل می شد و در محله کسی نبود که از ما وقع اطلاعی نداشته باشد. به همین سبب هر کس به گونه ای برای اسمال دلسوزی می کرد و کسانی هم بودند که سر در کار زندگی خود داشتند و می گفتند:« صلاح کار خود خسروان دانند!» و گروهی می گفتند:«ما به اندازه کافی گرفتاری داریم... و گروهی باور داشتند که:«حاجی آجیلی توی همین محل داد زد نباید در کار و زندگی دیگری دخالت کرد»

اما جمشید مشنگ اینگونه فکر نمی کرد. او دوست اسمال بود و رفیق گرمابه و گلستان، و این دوستی از ایام کودکی شروع و تا کنون از حد برادری فراتر رفته، دلسوز یکدیگر بودند. جمشید خوب می دانست که هرگاه کاری از دست اسمال بر می آمده برای او و خانواده اش دریغ نکرده، به خصوص مادرش که به ننه اسمال محله معروف شده برای خانواده  در گرفتاری  ها مددکار بوده و این مورد نه تنها به خانواده او اختصاص داشته بلکه برای بیشتر خانواده های محله... و هم اکنون نیز یار و یاور آنهاست و اتفاق افتاده که نصف شب ننه اسمال را احضار کرده تا حضورش دست کم مایه تسلی و آرامش آنها باشد. و اینک این مادر و پسر به کمک نیاز دارند و جمشید به هر شکلی که فکر می کرد نتیجه می گرفت باید کاری کرد!

و او به سهم خود در این زمینه بدون هیاهو و به ظاهر خیلی آرام در محافل و مجالس شادی شرکت و ضمن اجرای برنامه هایش هر چه پرشورتر در پایان در جمع مجلسیان می نشست و با آنها می خندید و گفتگو می کرد و در ضمن خوردن آجیل از هر کسی که کوچکترین اطلاعی از خانواده حاجی آجیلی داشت خیلی ظریف بدون اینکه ایجاد شک و شبهه کند صادقانه پرس و جو می کرد و همه حواس و هوشش این بود که هر طور شده از ماجرای خانه حاجی آجیلی سر در بیاورد. برای او، موضوعی حساسیت بر انگیز بود زیرا از رابطه احساسی و عاطفی اسمال و شیرین به طور کامل اطلاع داشت و نمی توانست بی تفاوت باشد و همچنین می دانست که حال دوستش اسمال این روزها خوب نیست...


1-مولوی



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 30

شماره 278 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت هفتم: چرخش چرخ روزگار

... و به فکر فرو رفت...

تا چشمش به جمشید دوستش افتاد که از دور می آمد و برای او دست تکان می داد. وقتی نزدیک تر شد با هیجان گفت:« امروز جات خالی بود اسمال آقا! چنان حالی از حاجی آجیلی گرفتم که مپرس!؟» اسمال بلافاصله پرسید:«چی شده!؟ مگر حاجی چیزی گفته!؟»جمشید بدون توجه به پرسشهای اسمال همچنان با هیجان ادامه می داد:« از اون شبهایی که به خواستگاری رفته بودیم دلم عقده کرده بود،، و امروز که فرصتی عالی دست داد دلم شبیه بادکنکی ترکید...» اسمال پرسشهایش را تکرار کرد و جمشید گفت:« فهمیدم چی پرسیدی!؟ مگر حاجی چی داره بگه!؟ به جز همون حرفای تکراری» و دستهایش را بالای سر گرفت بشکن زنان چرخید و خواند:«به کس کسونش نمیدم/به همه کسونش نمیدم/به کسی میدم که کس باشه/قبای تنش اطلس باشه...»

و ایستاد و گفت:«اسمال آقا! این حاجی، بازاریه و خوب می دونه چجوری از هر فرصتی استفاده کنه و برای دخترش هیاهو یا تبلیغ راه بندازه، شاید دامادی به میل دل خودش به تور بزنه! نه به میل دخترش! حاجی دوران جوونیشو طی کرده و از قدرت عشق یادش رفته یا نمیخواد بفهمه آتیش عشقه که جوش و خروش زندگی رو می سازه و چرخ روزگار رو می چرخونه، گاهی تندتر و گاهی کندتر بستگی به شعله عشق داره تا چطوری بسوزه...

اسمال آقا! دوست من! وجودت نشون میده که لبریز از عشقه و من می دونم این عشق دو طرفه اس و هر مانع و سدی رو رُفت و روب می کنه و اگر شعله بکشه خاکستر... فعلا خدا نگه دار...»

*

شب اسمال میلی به غذا نشان نمی داد و گاه و بی گاه نگاهش به نقطه ای نامعلوم خیره می شد و به همان حال می ماند! خودشم متوجه این حالتش شده بود، چون می دانست به هر نقطه ای که چشم می دوزد تصویر شیرین را می بیند! و عجیب اینکه از پیش نگاهش محو نمی شد!

این حالات اسمال مگر می شد از چشم مادر پنهان بماند!؟ کوچکترین حرکات اسمال و نوع غذا خوردن او و حتی خطوط درهم چهره اش زیر نگاه تیزبین مادر بود.خطوطی که هر کدامش برای مادر سخن داشت و به همین دلیل بود که ننه اسمال می دانست امشب زیر بارانی از پرسشهای پسرش قرار خواهد گرفت و او باید به دقت و با حوصله پاسخهایی را آماده داشته باشد تا سنجیده سخن بگوید، مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی او!(1)

تا اینکه اسمال سیر نشده خودش را کنار کشید و به پشتی خانه تکیه داد و پرسید:«امروز توی کوچه خبری بوده مادر!؟»


1-اشاره به شعر سهراب سپهری



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 26

شماره 274 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سوم: تشنه شادی

:«می بینی حاجی! این مردم فقط منتظرن فرصت گیر بیارن، بدشون نمیاد دستی بالا کنن!» حاجی آجیلی غرید:«جمشید مشنگ! تو هنوز دست از این مسخره بازی بر نداشتی!؟» جمشید:«حاجی جون! جون من دیدی چجوری مردم می شنگیدن!؟

برا همین منو به هر مجلس شادی دعوت می کنن تا در مجلسشون هیجان ایجاد کنم! تنها خونه شما بود که نتوستم خودی نشون بدم!

همون شبی که برا اسمال آقا می خواستیم از دخترتون شیرین خانم خواستگاری کنیم! یادته حاجی!؟ نشون به اون نشون که یک بار غش کردین و یک بار کرونا گرفته بودی و مهمونا فرار کردن! ولی حاجی ما شیرینی خوردیم و مهمونایی که مونده بودن، گفتن انشاءالله شیرنی نومزدی اسمال آقا و شیرینه! و حالا کیه که توی این محله ندونه این دو جوون شیرین و فرهاد زمونه ان! ها!!؟ مگر به گوش همشهری شما  یعنی حافظ شیراز نرسیده باشه و باز بلند می خواند:« دختر شیرازی جونُم/جونُم شیرازی... ابروتو به من بنما تا شوم راضی...»

و همسایه و بچه ها با جمشید هم آواز می شدند و جمشید گفت: ببین حاجی مردم تشنه شادی ان! می بینی چجوری حال می کنن!؟ خوشت اومد !؟» حاجی:« یادت باشه جمشید! این دلقک بازی ها و مسخره بازی ها و مطربی ها برات آب و نون نمیشه! نون تو سکه و دلاره یا تو ملک و تجارت و بازاره، این جوری فقط جوونیتو هدر می دی!»

دو مرد از حاجی خواهش کردند به خانه برود و کمی به خودش برسد و آرامشش را حفظ کند و او را تا خانه رساندند. حاجی سرخ و برافروخته از این اتفاقات وارد حیاط خانه اش شد و در را به شدت به هم زد...

خانم حاجی که مانند دیگر همسایه ها صدای شوهرش را شنیده بود و با خلق و خو اش آشنا ، آماده و حاضر جواب انتظارش را می کشید!

حاجی:«کو؟ کجاست!؟ شیرین کجاست!؟ نکنه باز رفته باشه مهمونی!» خانم با خونسردی و حفظ آرامش و خندان در حالی که میز پذیرایی را برای شوهر آماده می کرد گفت:«عزیزم! چیزی شده!؟ نه سلامی، نه علیکی، چه خبره! چرا باز خواست می کنین!؟...