گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 118

شماره 367 از مجموعه داستانک در عصر ما

داسـتـانـک

گریه، خنده!

دختر کنار پنجره ایستاده بود و به درخت انجیرِ توی حیاط نگاه می کرد. می دید که خیلی از شاخه های درخت زیر بار میوه های درشتِ خود، خم شده بودند و گویا تحمل بار سنگین را نداشتند، انجیرهای سیاه و شیرین! با خود اندیشید اگر سبدی از این میوه های رسیده و شیرین را به بازار ببرد، می تواند از پول فروش آنها قند و چایی بگیرد تا بساط چایی خوردن شان دچار مشکل نشود.

روحیه ی خوبی پیدا کرد و از کلبه بیرون آمده، پله های چوبی را یکی یکی می پرید! سبدی بزرگ برداشته به طرف شاخه های درخت رفت و تا دستش می رسید بار شاخه ها را سبک می کرد و کم کم سبدش پر انجیر شد. از مادر خداحافظی کرد و به سوی بازار روز رفت، که صدای ماهی فروشان بیشتر بلند بود! و خانمهای بسیار به ردیف نشسته و هر یک بساطی داشتند، یکی تخم مرغ، دیگری جوجه، سومی میوه و چهارمی لباس زنانه و ... دخترگوشه ای خلوت تر پیدا کرد و نشست و سبد میوه را پیشش گذاشت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که در میان هیاهوی بازار روز،  گروهی از نوجوانان پسر به ظاهر مسافران کنار دریا که سر به سر یکدیگر می گذاشتند از راه رسیده و هر یک انجیرهای توی سبد را برداشته و به عنوان امتحان می خوردند و می گفتند: به به! عالیست...

و دیگر دوستانشان را تعارف می کردند...

و آنان خنده کنان به این کار ادامه می دادند و در ظرف چند لحظه تنها تعدادی انجیر له شده در سبد باقی ماند! بچه ها سریع غیبشان زد! دختر بغض کرده بلند شد لگدی به سبد زد و با چشمانی غرق در اشک راه خانه را در پیش گرفت...

 چند قدمی نرفته بود که مردی جلوش ظاهر شد و با عذرخواهی از گستاخی بچه ها خواست تا خسارت وارد شده را حساب کند و مرد عجله داشت و چون دختر را گریان دید، چند اسکناس تا نخورده را در دستانش گذاشت که خیلی بیشتر از بهای سبد میوه بود!

و به سرعت دور شد. دختر حال غریبی پیدا کرد و گریه اش تبدیل به خنده گردید که می توانست کلی چایی و قند بخرد و با دستان پر پیش مادرش برود...




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.