گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 96

شماره 344 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت نهم

نان به تنوره!

حاج حسین:«ماجراهایی که گفتین اون سالها به گوشم رسیده و نقلِ محافل و مجالس بود و گاهی برای تفریح بیشتر شاخ و برگم اضافه می کردن و به همین دلیل کسی جدی نمی گرفت چه برسه به امروز!!! یعنی پس از سالها کدورتی کهنه، مانع پیوند دو جوون شده!!؟ خیلی جای سوال داره...» و متفکر ادامه داد:«اما مادر محترم! موضوعی حساسه، نرم و آهسته باید جلو رفت عجله و شتاب زدگی در این گونه موارد نتیجه خوبی به بار نمیاره و ممکنه کار رو بدتر کنه و لج و لج بازی پیش بیاد! باشه، به روی چشم! من هر کاری از دستم بر بیاد در این زمینه دریغ نمی کنم! و به طور حتم با صبییه صحبت خواهم کرد که همسر شاغلامه!» و شماره تلفنی از ننه اسمال گرفت و گفت:« خبر با من ، به امید خدا، من پیش این خانمهای جوون به شما قول میدم، خبر با من!» ننه اسمال:«صدتا فرشته بر آن دست بوسه می زنند/کز کار خلق یک گره بسته وا کند»(1)

حاج حسین:«ماشاءالله!»

***

مدتی گذشت و خانه و مجلسی نبود که به طریقی موضوع دو دلداده جوان مطرح نشود و جوانب گوناگون آن را بررسی نکنند.

1-درماندگی سید!

2-رنگ به رنگ شدن حاج ناصر قصاب اگر کسی کنایه معنی داری در این زمینه می گفت و او سبیلهایش را دست می کشید و سکوت می کرد یا نهایت به درگیری می کشید.

3- و خانم حاج ناصر یا خواهر شاغلام که میان احساس و علاقه دخترش و باور برادرش سردرگم بود!

4-خود شاغلام که باوری برای خود ساخته بود و به آن اعتقاد داشت به طوری که نام سید او را عصبانی می کرد و تکرار آن  بهمش می ریخت...

به هر حال بحثی احساسی و هیجانی انگیز خانواده ها را مشغول کرده بود و اهل محل کنجکاوانه و گوش به زنگ منتظر خبری تازه بودند و می خواستند بدانند، آخر کار به کجا می کشد!

اما دوستان بازاری شوق و شوری دیگر داشتند و همه در مغازه حاج جعفر جمع شده بودند. حاج جعفر:«دوستان! گفتم که کار کارِ خانماس» بازاریان کنجکاو و با اشتیاق به او نزدیک شدند. حاج جعفر:« ننه اسمال کار خودشو  کرده و به جاهایی رسیده که نمیشه فعلا نتیجه گرفت یعنی باید  منتظر خبر بمونیم! مهمترین اقدام جدید ایشون ملاقات با پدر خانم شاغلام بوده و حسابی نون رو به تنور چسبونده ... و حاج حسین شماره گوشی اش رو گفته تا خبر بده...

اولی:«دستت درد نکنه حاجی! بالاخره کاری کردی!»

دومی:« آره بابا! ای ولله داره... حاجی از روز اول پای این جریان بوده سخت پا برجا! تا هر کجا!!!

آره بابا»

سومی:«ولی معلوم نیس تا کی باید انتظار بکشیم! تا چی از تنور در بیاد، پخته یا سوخته!»

چهارمی:« حاجی کارش درسته! حاج حسین مرد نجیب و محترمیه و می دونه باید با طمأنینه وارد موضوع بشه! و نون رو پخته دربیاره...» حاج جعفر:« چه خوب! این همون نظر شماس که گفتی شتاب زدگی در این راه کار رو خراب تر می کنه!»

اولی:«حاج آقا شنیدم دختر حاج حسین که خانمِ شاغلامه با کسی مراوده نداره...»

دومی:«آره بابا! خانم من میگه کم حرفه! حرفاش تو نگاشه! اینم کپیه باباشه! آره بابا!»

سومی:«پس فقط پدرش می تونه باهاش رابطه برقرار کنه!»

چهارمی:«عروس جوونه! محجوب و کم حرفه، نجابتش به باباش رفته، اما کم حرفا بیشتر فکر می کنن و گاهی حرف زدنشونم تاثیرگذاره...

***

شاغلام چند روزی میشد صحبها توی کارگاهش کار می کرد و بعد از ظهرها کارگاهها را به کارگرش می سپرد و خود با کیسه ای ابزار لازم به تیمچه به سراغ درِ انباری ها می رفت و در این کار جوان بود و نهایت سعی خود را می کرد. و برای هر دری ذوقی متفاوت از خود نشان می داد که بازاریان وقتی کار را می دیدند با درهای محکم و جدید و دارای قفل مغزی روبرو می شدند و به یکدیگر می گفتند چرا تا کنون به این قضیه فکر نکرده بودند...


1-محمد علی ریاضی یزدی



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 94

شماره 342  از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت هفتم

تو گِل بُدی و دل شدی...

از طرفی حاج ناصر مگر می تونه چنین دامادی پیدا کنه!؟ پسر سید، ورزیده و چالاک مثل پدرش، صادق و دلسوز مثل پدرش، کاری و بی باک مثل پدرش، بیخود نبود که حاجی خلیفه مقید و وسواس حساب کتابشو به این پسره سپرده... همچنین شاغله یعنی معلم رسمیه! و از نظر مالی هم که کم و کسری ندارن! و من همینجا میگم اگر  این پیوند به هر شکلی بهم بخوره و سر نگیره، حاج ناصر خود لگد به بخت دخترش زده... و همین تازگی ها خبردار شدم حاج ناصر و خانمش از رابطه دوستی و دل به دلی پسر سید با دخترش بی خبر نیستن، تنها از ترس اینکه شاغلام میون بازاری ها کوچیک نشه سکوت کردن و موضوع رو نشنیده می گیرن، یعنی سنگ بزرگ بر سر راه این دو جوون همین شاغلامه!

 اولی:«کسی که جاهل و قلدر محله بوده و عاقل شده، دلش نازک و نرم شده، پس باید از باور خیالی خود ساخته اش بتونه بیرون بیاد!»

دومی:«آره بابا!(بشکن می زند و می خواند) تو گل بُدی و دل شدی... جاهل بدی عاقل شدی...

آن کو کشیدت اینچنین... آن سو کشاند کش کشان...(1) بله آقا! آره بابا!»

سومی:« ای والله ولی من خودم شاهد صحنه ای بودم که باید بگم، جلو شاغلام اسم سید که میاد چشمهای شاغلام درخشان شده نگرانی بروز میده و عصبانی میشه!»

چهارمی:«با وجود همه این حرفا هر طور شده باید از خر شیطون پیادش کرد!»

حاج جعفر:«پیادش  می کنیم! کسی که تغییر شخصیت و هویت میده این کار هم نباید براش مشکل باشه! ننه اسمال میگه ، شاغلام مطیع خانمشه!»

***

دوستان بازاری با همفکری یکدیگر تصمیم گرفتند خود  از مغازه ی نجاری شاغلام سری بزنند و تنها به شایعات اکتفا نکنند. سفارش کار بدهند زیرا دربهای چوبی انباری های آنان به واقع خیلی کهنه و قدیمی و فرسوده شده اند و احتیاج به تعویض دارند چه کسی بهتر از شاغلام که امروز از عشق به کارش و نوع کارش تعریف می کنند.

و بهترین راه برای روبرویی مستقیم با ایشان است تا ببینند و بفهمند حرفش چی هست و چه عکس العملی از خود نشان می دهد؟

 دوستان در حال شوخی و طنز و تفریح وارد مغازه شاغلام شدند که سخت مشغول میخ کاری کمدی بود و میخهای میان لبهایش...

بازاریان ابتدا با سلام و خسته نباشین استاد و تعریف و تمجید از کارهای ساخته شده در و پنجره های گوناگون و به سبک جدید...

شاغلام مجبور شد دست از کار بکشد و میخهای میان لبهایش را در بیاورد و بگوید:«چاکرتونم! فقط خداوکیلی خجالتم ندین» و عرق پیشانی اش را با آستین پیراهن گرفت.

اولی:«اوستا مزاحم شدیم بگیم درِ انباری ها توی تیمچه حاج نبی کهنه و فرسوده شده، وقت دارین اونا رو تعویض کنین؟»

شاغلام گفت:«به روی چشم، چرا وقت نکنم، کار هر چه بیشتر بهتر!»

دومی:«آره بابا! راسته ی کار اوستادِ! دستت درد نکنه اوستا! آره بابا!»

سومی:«والا درهای انباری کل مغازه های بازار قدیمیه به عنوان مثال انباری های طبقه ی بالای همین تیمچه حاج نبی!»

چهارمی:«به نظر بنده باید بازاریان تصمیم بگیرن کل درهای انباری رو تعویض کنن،حالا اگر  موضوع جدی شد، بازاریان کافیه به سید بازار اجازه این کار رو بدن بقیه راهو خود سید می ره

شاغلام باز دست از کار کشید و میخهای میان لبهایش را روی میز فوت کرد و گفت:« کارهایی که گفتین و مربوط به شماس قبول می کنم و به دیده منت! فقط خواهش می کنم کارهای دیگرون رو به من حواله نکنین این همه نجاری هس فعلا هم می بینین کار زیاد دارم اجازه بدین به کارم برسم...


1-مولوی


داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 90

شماره 338 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان و سید بازار

داستانی بلند برای خانواده ها

قسمت سوم:

در جستجوی چراغ سبز

سید برگشت و نگاهی به حاج جعفر انداخت و گفت:« پس خبرش به گوش بازاریان رسیده!» حاج جعفر:«این گونه خبرها کافیه به گوش یک خانم برسه ، شب نشده توی محله پیچیده... خب خبر شاد کننده و باب طبع بیشتر خانماست...» سید جواب داد:« اصل موضوع که خیره و شادی آور ولی مشکلات و مسائلی اخلاقی و رفتاری سر راهه... دوران روزگار نسل به نسل می گذره، ما تا بزرگ شدیم و مستقل پدر و مادر رو پیر کردیم و حالا نوبت فرزندان ماست تا ما رو پیر کنن!» حاج جعفر:« ما قدیمیها که بزرگترا تکلیفمونو معلوم می کردن و گاهی مصیبت می شد... و یا عاقبت خوشی نداشت... بچه های امروز می خوان خودشون به خواسته هاشون برسن،  یعنی خودشون شریک زندگیشونو انتخاب کنند انشاءالله به مبارکی! آقا سید! شما بهتر می دونین برای این گونه اقدامات همیشه مسائل و دشواری هایی هست و حل این مشکلات زندگی بچه ها رو شیرین تر می کنه... مَثَله که میگن، گنج بی مار، و گرگ بی خار نیست(1)»

سید:«برخی مشکلات ریشه داره و کهنه شده ، به آسونی حل نمیشه!» حاج جعفر:«ای آقا سید، ما بازاری ها همه می دونیم بر شما و شاغلام و حاج ناصر چی گذشته، به خصوص شما که هیچگاه جرمی مرتکب نشدین و بی تقصیرین، شاید این اتفاق پیش آمده تا این کدورتها از بین بره و ایجاد صمیمیت کنه!؟» سید:«حاجی ! من که اینا رو می دونم ولی حاج ناصر و شاغلام در طی این سالها روی خوشی به من نشون ندادن ، حالا با چه رویی موضوع وصلت رو با این قوم مطرح کنم؟ باید یک چراغ سبزی ببینیم که جلو رو روشن کنه و پیش برم.»

گفتگو افتاد توی همون کانالی که مقصود و منظور حاج جعفر بود لذا حاج جعفر قول داد که دوستان بازاری در این زمینه هر کاری  که از دستشون بر بیاید  دریغ نکنن و با افتخار به انجام برسونن، و شما هر پیشنهادی داشته باشید به روی چشم همه می باشه!» سید سفارش کرد:« اگر دوس داشتین پیش حاج ناصر برین به طور حتم ریش سفیدا رو  با خود ببرین تا به احترام اونا مشکلی پیش نیاد! » و این یعنی مجوز برای حاج جعفر! که دنبالش بود!

*

چند روز گذشت تا جمعی از بازاریان به پیش قراولی حاج جعفر با اطلاع قبلی به طرف قصابی حاج ناصر راه افتادند و با سبدی از گلهای رنگارنگ و جعبه ای شیرینی که همراه خود داشتند. حاج ناصر که بعد از ظهری مغازه اش را شسته بود، چند صندلی اضافی از همسایه ها گرفته و کنار هم چیده، آماده پذیرایی از میهمانان انتظار می کشید و می اندیشید:« به احتمال زیاد موضوع آشتی دادن او با سید است و باز خودش جواب می داد: چه کار عبثی اگر من آشتی کنم، یا سکوت کنم جواب شاغلام برادر خانممو  چی بدم!؟ شاغلام باورش شده که آشتی یا هر گونه ارتباط با سید شگون نداره و نحسی به بار میاره و خیلی زود یک جورایی دامن آدم رو می گیره...

گروهی از بازاریان با حفظ حرمت ریش سفیدان یکی یکی وارد مغازه حاج ناصر شدن و پس از تعارفات معمولی یکی از ریش سفیدان سخن را با تعریف و تمجید از شیوه کار  حاج ناصر و رضایت مشتریان آغاز کرد و نیز توصیف تلاش های بازاریان در انجام مسئولیتهای خود به نحو شایسته و دلسوزی و پشتیبانی از دیگران به ویژه سید بازار که سالها معتمد و خدمتگزار بازاریان بوده...

1-مولانا



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 87

شماره 335 از مجموعه داستانک در عصر ما

هومن دیو!

(قسمت چهارم-بخش آخر)

(داستانی کوتاه برای جوانان و بزرگسالان)

جوونا همیشه از نسل قبل از خود جلوترند و فاصله می گیرن! بخصوص دوره ما که اونا غافلگیر شدن! موبایل، کامپیوتر، اینترنت و ماهواره... دسترسی به اطلاعات و هجوم اطلاعات، ارتباط با جهان... جوونا رو بر جای خود میخکوب کرده و حیرت زده ان! نه اینکه بی معرفت ، نمک نشناس و ناسپاس باشند! اونقدر گرفتارن! گرفتار موجهای پی در پی اطلاعات که بیشتر میشه و کمتر نمیشه!»

همانطور که پیشتر گفتم هومن قلبی مهربان داشت و اکنون با کمی نرمش گفت:«خیلی خوب ما باید اونا رو درک کنیم! اونا چی!؟ نباید فکر کنن این هزینه های سنگین امروزشون از کجا تامین میشه!؟ نباید فکر کنن برای این هزینه ها عمری صرف شده و رعایت حال ما رو بکنن!؟

نه! این دُرُس نیس! یک جای کار می لنگه که ما رو رنج میده...

هم خدمات بدی و هم حقارت بکشی!؟ این بی انصافیه و آخر عمری به جای آرامش، میشه رنج بی صدا، ستمکشی نابجا! یک افسردگی خفقان آور...»

دوباره گفتم:« و این تناقضات بین نسلها همیشه وجود داشته و ادامه داره... و پیامد همون دنیای مدرنه که خود شما گفتی! یعنی مدرنیته! با این اختراعات و ابداعات و خدمات جدید یه جورایی از زندگیها سر در میاره! چه بخواهیم و چه نخواهیم ، بخواهیم زودتر و مقاومت کنیم دیرتر... و این اختلاف فکر و فرهنگ بوجود میاره...هر نسلی فرهنگ خودشو داره!

و فقط باید بدونیم که ما هم تنها نیستیم! نسل ما هم هنوز سرپاس! چرا راه دور میریم و قضیه رو می پیچونیم!؟ چرا امروز شما با دیدن من احساس خوشحالی کردین!؟ به وجد اومدین و سالها رنج انبار شده ی ذهنتون رو بیرون ریختین!؟ چون همسن و سالیم و با نگرش زمونه ی خودمون زندگی کردیم و سخن هم رو می فهمیم! اگر شک دارین یک مجلس مهمونی بگیرین و از همه ی هم کلاسیها در هر حرفه ای که هستن دعوت کنین تا ببینین که ما هم تنها نیستیم! و ببینین که هنوز عشق و محبت و صمیمیت میون آدمها می جوشه! دعوت کنین! هزینه اش سود یک روز میدون بارم نمیشه! و اما حاصلش ارتباط بیشتر با دوستان  و کاهش رنج تنهایی و پایان افسردگیهاست! چرا که افسردگیها در بیکاری و تنهایی انسان رو گرفتار می کنن، اگر در جمع دوستان یا خویشان یا در ارتباط با کسی باشی، دیگه جایی برای افسردگی ها نمی مونه...

برقی در چشمان درشت هومن درخشید و از جایش بلند شد و به سرک کشیدن خورشید از پشت ابرهای تیره که به سرعت می گذشتند نگاه می کرد

و پس از لحظه ای برگشت و با لبخندی جذاب و شیرین از من پرسید:«راستی شما آدرس همکلاسی ها رو داری!؟»



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 75


شماره 323 از مجموعه داستانک در عصر ما

جای گل، گل باش و...

(از خاطرات سید بازار برای گروهی از بازاریان)

داستان کوتاه در سه قسمت

قسمت سوم، قسمت پایانی

و یک نفس می دویدم تا خودمو به میدون راه آهن رسوندم. سه افسر پلیس زیر سایه چتری بزرگ گفتگو می کردن. می دونستم جوونا دنبالم هستن، نزدیک پلیسها نفس زنون مثلا زمین خوردم و ساکم کمی دورتر پرت شد! افسری کنجکاوانه ساکم رو برداشتو آورد  کنارم گذاشت، نگاهی به کلاه بافتنیه سبزم کرد و پرسید:«سید! طوریت که نشده؟ حالت خوبه؟» و بدون اینکه منتظر جواب من باشه برگشت. کمی زانویم درد داشت و می مالیدم و ساکم رو بررسی می کردم که در واقع خستگی می گرفتم و وقت می گذروندم که چه بکنم!؟ زیرچشمی می دیدم جوونا جلو در ورودی سالن بی تاب و بیقرار منو زیر نظر گرفته و انتظارم رو می کشن! در این موقع یک اتوبوس مسافری جلو ایستگاه توقف کرد و مسافرانی زن و مرد ساک به دست پیاده شدن. کاروان زیارتی بود و مدیر کاروان لیست به دست از اونا می خواس به ترتیب و پشت سرهم از ایست بازرسی عبور کنن. منم سریع بلند شده و ساک به دوش خودمو به مدیر کاروان رسوندم و ضمن پرسشهایی از او،  اطلاعاتی از مکانهای دیدنیِ مشهد می دادم که برایش جالب بود و پرسید:«آقا سید! از شهرستونای اطراف، کدوم دیدنی تره؟ برایش توضیح دادم! از من خواس همراهشون باشم. وارد سالن شدیم و با کاروانیها از پله های سکوی قطار مشهد پایین رفتیم که متوجه شدم سه تا جوون با فاصله ی کمی دنبالم هستن! نمی دونستم چی کار کنم، به ظاهر هیچ راهی نبود و فکرم به جایی نمی رسید! انگار توی یک کوچه ی بن بست گیر افتاده باشی و جوونا خشمگین و غران به طرفم میومدن...

دیگه بلیطو از دست رفته حساب می کردم و بی پولی و آوارگی و درموندگی در تهران پیش روم بود! ناگهون دست هایی منو بغل کرد و می گفت:«آقا سید ساکتو بذار زمین! باید بررسی بشه! ببینم چی توش داری!؟» لباس نظامی به تن داشت و من هول هولکی گفتم:«به خدا، هیچی! فقط چن تا سوغاتی برای بچه هاس!» سرمو بالا کردم دیدم پسر برادرمه... قاه قاه می خندید! مدتی می شد که در دانشکده افسری قبول شده بود و چقدر لباسها برازنده اش بود و ستاره هایی روی شونه هاش! جلو خندشو گرفت و دوباره بغلم کرد و صورتمو بوسید و گفت:«ببخشید عموجون! فکر کردم خوشحال میشین! مثل اینکه خیلی شما رو ترسوندم! واقعا معذرت می خوام! و دست منو گرفت باهم سوار قطار شدیم.

 از شیشه می دیدم سه تا جوون هم دیگه رو شماتت می کردن.

اما دوستان! گفتم کسانی هستن که بدبیاری ها رو مکرر به زبون میارن! می خوام اضافه کنم که گاهی بدبیاری هایی پیش میاد که آدم مجبور میشه اونو  اینجا و اونجا به طور مشروح بیان کنه تا سوءظن ها  و بدگمانی های بوجود اومده پاک بشه و یکی از همین بداقبالیها برای من اتفاق افتاده که می دونم همتون جسته و گریخته شنیدین

در نوبت بعدی اصل ماجرا رو خواهم گفت، منظورم همون ماجرای شب دومادی شاه غلامه!