گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 72

شماره 320 از مجموعه داستانک در عصر ما

و بچه ها دست زدند و هورا کشیدند...

قسمت دوم - بخش پایانی

و صدای حاج خانم درآمد:«خوبه! خوبه! حالا دیگه داداش ما شد مطرب!؟ حاجی حواست کجاس!؟ به همین زودی یادت رفت!؟ شما که تا سال گذشته به شرطی خونه برادرم می اومدی که سازش کوک باشه و فقط با موسیقی ازت پذیرایی کنه... حالا شد مطرب!؟

شاید شنیده باشی که جوونا برای کلاس آموزشی ایشون صف می بندن و برادرم مجبوره گزینش کنه! من به هنرمندی اون افتخار می کنم!» یکی از دخترها گفت:«بابا! مگر چه عیبی داره!؟ حال می کنیم و روحیه مون عوض میشه!» حاج جعفر گفت:«فعلا برای سن و سال شما زوده!» دختر جواب داد:« بابا! هنرمندان مشهور از همین دوران کودکی شروع کردن!»

پسری پرسید:« بابا! راستی راستی به همسایه ها چه ربطی داره!؟» و پسر دیگری که می دانست وقتی پدر کم بیاره، بدجوری عصبانی میشه و بهم می ریزه،   و سط کلام آنها پرید و گفت:«این موضوعو فراموش کنین! من میگم برین خونه خاله! چطوره!؟» و بچه ها دست زدند و هورا کشیدند و دور پدر و مادر چرخیده می خواندند:«خونه خاله کدوم وره؟ ازین وره یا اون وره...» و باز صدای حاج خانم بلند شد:«بیخود خودتونو لوس نکنین! برین تا با بچه های خاله به سر و کله هم بزنین! و خونه شون رو بهم بریزین و کلی  خسارت و زحمت رو دست خاله بذاریم!؟ و ما شرمندشون بشیم! اصلا کی شده بریم خونه خواهرم و شما بچه ها سالم بیاین بیرون!؟» حاج جعفر که بی حوصله شده بود گفت:« بچه ها! شما رو به خدا از خیر بیرون رفتن بگذرین! آخه توی این هوای سرد و برفی، خونه گرم همراه با آجیل و شیرینی و میوه، مگر آزارتون میده!؟ والله این دیگه قدرناشناسیه، ناسپاسیه!باباجون برین توی اون اتاق بزرگ پذیرایی هر بازی رو دوس دارین انجام بدین!» بچه ها ابتدا ساکت شدند و ناگهان به حالت قهر و غضب به طرف اتاق پذیرایی دویدند و در را به شدت بهم کوبیدند... چند دقیقه ای صدای بازی و جست و خیزشان همراه با خنده های  کش دار می آمد، اما کم کم صداها به جر و بحث و جِر زدن و جدال لفظی منجر شد! و جرینگ... صدای شکستن شیشه... و باز صدای شکستن.... و سکوت بچه ها ...

حاج خانم به شوهرش گفت:« پاشو حاجی به خدا من دیگه اعصاب درستی ندارم! شما برو ببین چه دست گلی به آب دادن!»

حاجی که وارد اتاق پذیرایی شد، بچه های کز کرده یکی یکی گریختند...

آینه بزرگ دیواری شکسته،  و خرده شیشه ها روی قالی پخش شده بودند... بدتر! قدح بزرگ قدیمی پر از نقش و نگار، یادگار اجدادی شکسته بود! و تکه هایش با خورده شیشه ها درهم دیده می شد! چه حوصله و دقتی می خواست تا شیشه های ریز جمع شود و دست و پای کسی صدمه نبیند!

پایان



داستانک در عصر ما


بخش دوم-شماره 67

شماره 315 از مجموعه داستانک در عصر ما

بازاریان

بازاری اول:«میگم ها! این تغییر قیمت حسابی ما رو سرکار گذشته! اگر اتیکت ها رو به موقع عوض نکنیم، چشم به هم بزنی کلی کلاه سرمون رفته!»

دومی:«آره بابا! خیلی باید حواسمون جمع باشه! آره بابا! دقت می خواد و مواظبت و حوصله می خواد و مراقبت آره بابا!»

سومی:«خدا به داد مشتری برسه، برا ما کاسبا که فرقی نمی کنه! کالا رو به هر قیمتی که تهیه کنیم سود قانونیشو می کشیم روش!»

چهارمی:« صنار بده آش! به همین خیال باش! بنده خدا! توان مشتری هم حدی داره... اگر زورش نرسه، نون ما آجر میشه!»

اولی:«ما می مونیم و اجاره مغازه، ما می مونیم و مالیات، ما می مونیم و اداره خونواده...»

دومی:«آره بابا! ما دیگه ول معطلیم! بیکاره و بیچاره، کاسب بدون کسب و کار و بدون مشتری افسرده و خوار و زاره... آره بابا!»

سومی:«خریدار که نمی تونه از نیازش چشم پوشی کنه!»

چهارمی:«دوست من ! این روزا نشنیدی عروس و دامادها از سمساری خرید می کنن!؟ حکایت بیماراس به خاطر هزینه های  سنگین خدمات درمان به خود درمونی پناه می برن و به دارو گیاهی!»

اولی:«وقتی چرخ اقتصاد درس نچرخه و ریب بزنه! یه جایی از ریل خارج میشه!»

دومی:«آره بابا! نشون به اون نشون اول چرخ معاش خونواده زنگ می زنه! و اگر ادامه پیدا کنه  وامصیبتا! آره بابا!»

سومی:«دوستان! سید بازار داره میاد! بد نیس نظر این پیر دیر رو بپرسیم!» سید بازار در جمع گروه نگاهی عمیق و دقیق به سرتا پای بازاریان جوان انداخت و گفت:«عزیزان اگر به تجربیات من احترام می گذارین، ممنون، ولی تجربیات ما دیگه سوخته اس! دوره دوره ی اینترنت و هوش مصنوعی و نمی دونم سایت و مایتو ، هکر و مکره ... عاقلانه اینه کنار بکشیم، ولی اگر نظر منو می پرسین میگم خوشبختانه برای هر نوع بیماری امروز متخصص لازمو داریم، دیگه کسی برای معالجه چشم پیش بَیطار نمیره...(1)

1-اشاره به کلام سعدی



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 62

شماره 310 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سی و نهم: ازدحام نشاط انگیز

خانم حاجی آجیلی بود و به محض رسیدن، صندوقچه را تقدیم خانم حاج آقا زرپور کرد و با صدای بلند قسم خورد که از جواهری تا کنون باز نشده و قفل طلایی اش هم شکسته نشده...

بنز ابتدا آهسته از میان جمعیت گذشت و سپس سرعت گرفت و دور شد...

صدای بلندگو موسیقیِ مبارک باد را پخش می کرد.

هلهله، سوت و دست زدنِ مردم و کِل کشیدن خانم ها انفجاری در کوچه بوجود آورد چرا که چشمشان به عروس و داماد افتاده بود! که میانِ جمعیت از آنها تشکر می کردند و توی کوچه دور می زدند...

ننه اسمال به دنبال آنها اسفند دود می کرد. و جمشید به اتفاق دوستانش در اطراف عروس و داماد گام بر می داشتند و در همراهی با مردم در این شور و نشاط، بیشترین هیجان و شعف را  داشتند و بر خود می بالیدند که نقش موثری در این مراسم بر عهده گرفته بودند و هم اکنون نیز در حقیقت برای ادامه این راه به نوعی مسئولیت ساقدوشی را بر دوش احساس می کردند که باید هشیار باشند تا اتفاقی غیر منتظره نیفتد.

جمشید نیز خود گاهی، به عروس و داماد نزدیک می شد و نقل و اسکناس های کم بها بر سر آنها می ریخت که میان کودکان و نوجوانان ولوله ای ایجاد می کرد و آنها تلاش داشتند از لابلای جمعیت، خندان و شاد پول بیشتری جمع کنند.

خدمتکاران مادر عروس به سفارش ایشان دیس ها و طبق های شیرینی را مرتب به میان مردمِ کوچه می آوردند و به یکایک آنها تعارف می کردند که به سرعت خالی می شد!

دهانی نبود که شیرین نشده باشد و لبانی دیده نمی شد که به خنده باز نگردد که سرتاسر کوچه نمایشی حقیقی از خنده و شادی بود که گویی در و دیوار هم در این هیجان نشاط انگیز شریک بودند و شاهد شور و عشق نشاط و روشنی...

و حاجی آجیلی تازه به خود آمد! او با دیدن خانواده حاجی زرپور دچار بهت و حیرت شده بود.

با دیدن عروس و داماد یعنی شیرین و اسمال میان جمعیت هلهله گر فریاد کشید:«آی ایهاالناس! آی ایهاالناس! عروسو دزدیدن!» و عصبانی گوشی اش را در آورد و غرید:«مملکت قانون داره، حساب کتاب داره، باید به پلیس اطلاع بدم! عروسو تو روز روشن دزدیدن! مگر شهر هرته!؟ مگر هر کی هر کی شده!؟»

که یکی از دوستان بازاری گوشی اش را قاپید و خنده کنان گفت:«حاج آقا! چرا!؟ عروس خانم که پیش چشم ما و میان مردمه!؟ کجا دزدیدنش!؟ نگاه کن!

این جمعیت به خاطر این جشن عروسی چه با شور و حالن!؟ میشه به این مردم محله و آشنا ضدحال زد!؟ گیرم پلیس بیاد با دیدن این شرایط خوب دچار مشکل نمیشه!؟»...



داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 61

شماره 309 از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سی و هشتم: سنکوپ

حاج خانم برافروخته و درهم، دخترش خجالت زده همراه با باری از غم و برادر خانم حاجی حیران و سرگردان! رو در روی حاجی زرپور ایستادند!  حاج خانم شاید دلش می خواست فریاد بکشد و به اصطلاح دنیا را بر سر شوهرش بکوبد! اما این جمعیت!؟ انبوه تماشاگر کنجکاو... بدجوری خود را گرفتار می دید!!!

در تنگنا بود!!! و حاج آقا زرپور با دیدن خانواده تبدیل به مجسمه ای بی روح شد...

متحیر... گیج و مبهوت!!! دهانش خشک و چشمانش گرد و از حدقه در آمده... تصویری از یک ماکت انسان مستاصل... و به واقع از آن همه جمعیت صدایی در نمی آمد! صدای بلندگو باز هم کوتاه تر شد! همه کنجکاوانه به صحنه می نگریستند! خانم حاج آقا و دخترش با نگاههای شماتت بار چشم بر حاجی دوختند... بازاریان دوستانه در کنار حاج آقا زرپور قرار گرفتند. سید بازار از خانم خواهش کرد که آرام باشد و خودش را کنترل کند  تا جلوی این همه جمعیت بیشتر آبرو ریزی نشود! خانم جواب داد:« این اولین بارش که نیس سید! بذارین مردم بشناسنش!» سید گفت:«می بینین که شوکه شده! ممکنه خدای نکرده سکته کنه!» خانم:«این سکته کنه!؟ تا ما رو دق مرگ نکنه دست از این کاراش بر نمی داره و چیزیش نمیشه! به ما گفته یک هفته ای میره منطقه، می خواد بار تجارتی ببره!!!» دیگر بازاریان هم هر کدام سخنی گفتند و اضافه کردند:«بهترین کار اینه که هر چه زودتر ببرینش! هنوز که سر پا هس! خانم حاج آقا زرپور از هر طرف سخنانی دلسوزانه می شنید و به هر کس که نگاه می کرد، آقا یا خانم مسن و محترمی را می دید که با کلام و نگاه و تمام وجود خواهش داشتند در شرایط کنونی خویشتن داری کند و صبور باشد. خانم از هر طرفی که نگاه می کرد متوجه می شد دهها جفت چشم زن و مرد پیر و جوان به آنها دوخته شده و این نگاه ها برایش خیلی سنگین بود.

 خانم گرفتار معذوریت اخلاقی، خشمش را در خود فرو ریخت و به اتفاق دختر با همان نگاه های شماتت بار به سوی حاجی زرپور خشک شده رفتند و کمکش کردند  تا سوار بنزش شود! مادر و دختر در دو طرفش نشستند...

مردم تماشاگر حاجی را مانند هیکلی از یک آدمک کوکی می دیدند که توانایی گفتار و اختیاری از خود ندارد. و در این هنگامه ناگهان نگاه های جمعیت به سوی خانمی جلب شد که صندوقچه ای را زیر بغل گرفته و دوان دوان و نفس زنان مردم را کنار می زد تا خودش را به ماشین بنز حاجی زرپور برساند...




داستانک در عصر ما

یک عروس و دو داماد!!؟

(داستانی بلند برای بزرگسالان)

بخش دوم-شماره 60

شماره308  از مجموعه داستانک در عصر ما

قسمت سی و هفتم: ماشین عروس

و نیز بانوی محترمی که در این شب ها شعر خوانی می کرد(1) این گروه به در خانه ی آجیلی نرسیده توقف کردند! چرا که  فریاد شادی مردم توجه  آنان را جلب نمود. مشتاقانه به تماشا ایستادند. حضور جمعیت چشمگیر برایشان شگفت آور بود، اگر چه  می دانستند آوازه مهر اسمال و شیرین به یکدیگر و وجود رقیبی قَدَر برای اسمال در فکر و ذهنِ مردم محله حکایتها و روایتها ساخته بود. این مهمانان باور داشتند که حضور پر رنگ اهل محل در جشن عروسی بیشتر از سر کنجکاوی است و نیز شاهد بودند خیلی از همسایه ها  هر یک به نوعی فعالیت و مسئولیت به عهده گرفته اند.

به ویژه خانم ها  که با هیجان و شوق و شور همکاری می کردند...

صدای  بوق بوق ماشین عروس و دیگر ماشین های همراه او در کوچه پیچید... هل هله ی مردم سوت و کف زدنها...

برخی خانمها کِل می کشیدند و کودکان و نوجوانان به دنبال ماشین عروس می دویدند...

خانم های جوانِ زیادی به ویژه دختران کوچک و بزرگ جمعیت را کنار زده و با پیشی گرفتن از یکدیگر سعی می کردند شیرین را  در شکل و شمایل عروس خانم از نزدیک ببینند و چگونگی آرایش یا زیبایی او را  با آب و تاب برای دوستان شان توصیف کنند.

عروس خانم متقابلاً از حضور جمعیت به شادی لبخند می زد، دست تکان می داد، و زیر لب زمزمه ی تشکر را بر زبان می آورد.

 لحظاتی بعد بنز حاج آقا زر پور وارد کوچه شد و نیز چند اتومبیل دیگر...

حاج آقا زرپور در لباس شیک دامادی عقب بنز لمیده بود و در کنارش حاجی آجیلی که از دیدن این همه جمعیت حیرت زده دیده می شد او پیش حاج آقای زرپور از باشکوهی مجلس و جشن می گفت که همسایه های محله چون دوست حاج خانم هستند همه شرکت کرده اند! تزئینات تمام کوچه هم به این شکوه جلوه ی خاص و زیبایی می داد.

ناگهان نگاه مردم به اتومبیل دیگری دوخته شد  که آهسته از میان جمعیت  عبور کرد و درست پشت بنز حاج آقا زرپور ایستاد یک کوچه نورانی و رنگین و درخشان! و میز و صندلی هایی که روی هر میز گلدانی گذاشته بودند...

هیاهوی جمعیت فروکش کرد! خیلی از همسایه ها که منتظر اتفاقی خاص بودند مردم را به سکوت دعوت و از آنها می خواستند تماشاگر یک منظره به یاد ماندنی باشند! صدای موسیقی هم آهسته تر به گوش می رسید! از اتومبیل مذکور خانواده حاج آقا زرپور پیاده شدند...


1-اشاره به داستانکهای 120 و 154