گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

بخش دوم-شماره 120

شماره 367 از مجموعه داستانک در عصر ما

باغ کشوری یا باغ منطقه؟

سنگ و گِل را کند از یُمن نظر لعل و عتیق/ هر که قدرِ نفس باد یمانی دانست

حافظ

جلوی ورودی پارک شهر که اکنون(به باغ شهر) شهرت یافته بود، با رویش و آرایش گلهایی،  بیتی از حافظ را به نمایش گذاشته بودند که بینندگان را  به تامل وا می داشت:

شرح مجموعه ی گل، مرغ سحر داند و بس/ که نه هر کو ورقی خواند معانی دانست

حاج آقا اسلام پناه(1) را این روزها کمتر کسی می توانست ببیند، مگر در همان گوشه کنار باغ که ایشان مدام در آن قدم می زد و در واقع از کارگرها و باغبانان سرکشی می کرد. و ضمن پرسیدن حال آنها راجع به مسئولیت های حفظ و نگهداری گلها و سبزیها و میوه جات که به آنها داده بود چون و چرایی کرده و اطلاعاتِ تازه در اختیارشان می گذاشت.

رضایت و خشنودی مردم محله ی قبلی از ایشان و کارهایش،  سبب شد تا سرانجام شهردار و انجمن شهر مدیریت این پارک وسیع را به او سپارند. سالی گذشت... و اکنون خیلی از مردمِ با ذوق و سلیقه چه زن و چه مرد از بخش گلهای گوناگون با رنگهای زیبا و دل انگیز، عکس و فیلم می گرفتند و موبایل ها بود که این صحنه های به یادماندنی را برای صاحبانشان ضبط می کردند.

به ویژه باغچه های مربوط به انواع لاله که به لاله زار! معروف شده بودند چشم ها را جلب و جذب و به تماشا وا می داشتند...

این آرایش گلها و رویش یکسان و هماهنگ آنها، فضای عطرآمیز باغ را گسترش داده و بازدید کنندگان گاه به گاه نفسهای عمیق می کشیدند و عطر خوشایند را به سینه ها فرو می دادند و کودکانشان از دیدن انبوه گلها به وجد آمده جست و خیز می کردند و به دنبال یکدیگر می دویدند...

خانواده هایی جلوی غرفه های سبزیجات و میوه های روز صف بسته تا سبزی و میوه تازه با خود ببرند و « با غ شهر» اینک تبدیل به گردشگاهی کشوری شده بود زیرا مسافران از شهرهای مختلف وصف باغ را شنیده و ساعتی را در آن می گذراندند.

و با دست پر بر می گشتند مردم یا میوه گرفته بودند یا سبزیجات تازه و یا یک دسته گل زیبا.

جلوی ورودی باغ اگر به تماشا می ایستادی و دقت می کردی، می دیدی که صندوق عقب اتومبیلها و ونها به نوبت باز و تاج گل زیبایی بزرگ یا کوچک در آنها جاسازی می شد تا به فرودگاه ببرند و به کشورهای منطقه ارسال کنند...

 و در این میان حاج آقا اسلام پناه کنار گلها و سبزیها عالمی داشت، با آنها حرف می زد که هم نفس بود! و به قول حافظ شیراز مرغ سحر تلقی می شد که می توانست مجموعه ی گل را درک کند و بفهمد که چگونه با آنها زندگی نماید تا وجودش همواره عطری خوشایند از گل و سبزه ها داشته باشد و خودش همیشه شاد و خندان و همچنان گذشته بذله گو میان مردم دیده شود.


1-به داستانکهای شماره 124-134-145 و 257 رجوع شود


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.