گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 79


شماره 327 از مجموعه داستانک در عصر ما

شب دومادی شاغلام

قسمت چهارم

منم که تظاهر می کردم کارم تموم شده و دارم میرم خونه، فوری برگشتم و آهسته و با احتیاط بالای آجرا رفتم و خودمو به پشت بوم و به سایر دوستان رسوندم و از اونجا بدون سر و صدا و دولا دولا یا چار دست و پایی ، و روی پشت بومای روشن تر به صورت سینه خیز برای اینکه دیده نشیم حرکت می کردیم و برای خودمون احساس دلاوری داشتیم! و شبیه گربه های کمین کرده برای شکار  یکی یکی از پشت بوما در تاریکی گذشتیم تا به پشت بوم خونه ی شاغلام رسیدیم. طوری دراز کشیدیم که با کمی بلند کردن سر، توی حیاط و تماشاگر و جشن رو به خوبی می تونستیم ببینیم! و از همه بهتر مطربا رو درست روبروی نگاه ما و در حال اجرا...

ذوق کرده بودیم و به خود می بالیدیم که موفق شدیم! فضای حیاط چقدر تماشایی بود! ساز و آواز شاد مطربا که شور و حالی میون تماشاگرا ایجاد کرده بودن و چند جوونک مشغول انجام حرکات رقص محلی بودن! جمعیت تماشگر دست می زدن، سوت می زدن و گاهی هوار می کشیدن و به این طریق با نوازنده ها همراهی داشتن....

ما هم با صدای موسیقی حال می کردیم و رقصنده های جوون با حرکات موزون عملیات آکروبات رو به نمایش می گذاشتن! و با پشتک واروهای پی در پی یا روی سر یکدیگر ایستادن و وارو زدن و چرخیدن میون زمین و آسمون چشم بیننده ها رو  حیرت زده کرده بودن که به طور مداوم در طول عملیات با هر حرکتی از طرف تماشاگرا تشویق می شدن!

باد پاییزی با خنکی بیشتری می اومد و کمی احساس سرما می کردیم اما  دیدن نمایش مطربا و شنیدن ساز و ضربشان و هیجان جمعیت تماشاگر شاد و خندان ما رو به وجد آورده بود! به طوری که مشکلی نداشتیم و اصل قضیه سوز و سرما برامون معنی نداشت اونم تماشای ساز و آواز به طور قاچاقی و بدون احساس کمترین خطر که همراه با حرکات موزون دلپسند و عالی بود! لذت خاصی داشت و غرق این احساس لذت بودیم!

به نظر خودمون نسبت به سایر بچه های محل شیرین کاری کرده بودیم و در آینده این حرکات آرتیستی ما به صورت حادثه یا داستانی مهیج و واقعی، گوش به گوش دیگر جوونا می رسید و نقل محافل و خونه ها میشد چرا که این موضوع ، ماجرا، داستان و فیلم سینمایی نیست و حقیقت داره و قهرمونای ماجرا چند جوون محله ان که ما باشیم! عجب دنیاییه این دنیای پر از باد و بروت جوونی!  غلبه غرور و احساسات تند بر تفکر و عقل سلیم و پرده پوشی بر هر گونه دور اندیشی!

شدت وزش باد بیشتر شد تا جایی که چراغ توری ها  دچار مشکل شدن و در خطر خاموشی بودن که به سرعت اونا رو به پشت شیشه ی پنجره ی اتاقا انتقال دادن و فضای حیاط سایه روشن دیده میشد.

سر و صدای خانما در اومد و با هجوم گرد و خاک همراه باد، برخی ها رو به ترک مجلس جشن وادار کرد...




داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 78


شماره 326 از مجموعه داستانک در عصر ما

شب دومادی شاغلام

قسمت سوم

همه کنجکاوانه دورش جمع شدیم و او ادامه داد:« از توی کوچه که هیچ راهی نیس! می مونه بالای پشت بوم، چند تا خونه بالاتر کنار خونه ی حاج ناصر قصاب کلی آجر ریختن، مثل اینکه حاج ناصر بنایی داره، میشه از بالای آجرها رفت پشت بوم و پشت بومای کاهگلی که اختلاف سطح زیادی ندارن و بهم وصلن!» همه به شوق اومدیم و هیجان زده آماده شدیم تا زودتر خودمونو به پشت بوم برسونیم.

جوون بودیم دنبال هیجان و شیطنت بدون اینکه کوچکترین فکری به عواقب این کار بکنیم! عجله داشتیم و بی طاقت و بی صبر! تا هر چه زودتر هنرنمایی مطربا رو ببینیم و لذت ببریم! و نگران بودیم که مبادا دیر بشه و کار مطربا تموم شه و ما محروم بمونیم! که دوستِ باهوشمون گفت:« عجله نکنین و کمی صبر کنین! با شناختی که من از این جماعت دارم ، هر چی به آخر شب نزدیکتر شیم،  اونا گرم تر میشن و اونچه که تو چنته دارن با هیجانِ بیشتر به نمایش می ذارن! دیدنی تر و لذت بخش تر وقتی میشه که امشبی صاحب مجلس بهشون  خوب برسه و به اصطلاح سبیلشونو چرب کنه! دیگه اون وقت بیا و ببین چه می کنن!؟ جمعیت تماشاگرم در کار طرب و نشاط شریک میشن! اوضاع تماشایی میشه! فعلاً صلاح نیس ، کوچه پر از مهمونه و شلوغ، نباید عجله کرد، خودم که از شما مشتاق ترم!» صبر کردیم تا هوا تاریک تر  و کوچه خلوت تر بشه! صدای ساز و آواز شادی آور بود، شور و نشاط ما رو بیشتر می کرد. رفت و اومدا کمتر شد و کوچه نسبت به قبل خلوت تر به نظر می رسید و ما بیقرار تر...

 و دوست باهوشمون گفت:«یالا بجنبین! بیشتر از این معطل کنین دیگه لطفی نداره و به دنبال ایشون به طرف آجرها حرکت کردیم و هنوز کسانی به جشن می رفتن و یا کسانی بر می گشتن!

و ما به بهونه اینکه بیشتر آجرها وسط کوچه ریخته شده و مزاحم رفت و آمد مردمه و ممکنه کسی پاش گیر کنه و زمین بخوره ، با جدیت و تلاش تعداد زیادی از آجرها رو جمع کرده و مثل بناها کنار دیوار و پله وار می چیدیم که دوستان آهسته و به راحتی یکی یکی بالا رفتن و روی پشت بوم دراز کشیدن و منتظر دیگرون موندن! تا نوبت به آخرین نفر یعنی بنده رسید قبل از اینکه بالای آجرا برم، دیدم خانمی به طرفم میاد ، صبر کردم و دستا و لباسامو می تکوندم، نزدیک که رسید شناختم و سلام کردم،  خانم حاج ناصر بود که از عروسی بر می گشت و گفت:« چرا شما زحمت کشیدین!؟ چه خوب! همینجوری آجر رو ریخته بودن سر راه مردم، خدا خیرت بده! از جوونیت خیر ببینی!»

و با عجله به خونه رفت. و بوی عطر عروسی رو  بر جای گذاشت یعنی هر خانمی که به عروسی می رفت یا بر می گشت فضای کوچه رو بوی عطری تند پر می کرد...



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 76


شماره 324 از مجموعه داستانک در عصر ما

شب دومادی شاغلام

قسمت اول

گروهی از جوانان کاسب بازار در فرصت فراغتی داخل مغازه آقا سید جمع شدند و خواهش کردند تا سید مطابق قولی که داده ماجرای شب دامادی شاغلام را به طور مشروح نقل کند و مشتاقانه چشم به دهان سید بازار دوختند!

سید که خواهش و اشتیاق آنان مجذوبش کرده بود، مانند نقالی حرفه ای  بر صندلی نشست و گفت:«منم از خدامه! تا هر چه بیشتر  مردم اصل ماجرا و حقیقتو بدونن و اطرافیان از ظن و گمان خود و بر اساس نقل و قولها و شنیده ها قضاوت و داوری نکنن، به خصوص بعضی افراد شوخ طبع یک کلاغ، چل کلاغ می کنن و آب و روغنشو زیاد و به عمد بر نمکشم اضافه می کنن تا بیشتر تفریحی باشه و فضایی شاد بوجود بیارن و ندونسته تهمت و افتراهایی به ما می بندن تا بیشتر بخندن! و اما عرض بشه به حضور شما جوونا! شاغلام قلدر و یکه بزن محله ما ! پس از اون که  در یک کشمکش و زور آزمایی با بنده، بنده ی نصف خودش اتفاقی و از بدشانسی زمین خورد و من با دوچرخه ام روش افتادیم(1)! از اون روز به مدت یک ماه دست و کتفش بسته بود و غرور و تکبرش مثل  بادبادکی ترکید و در حقیقت شاخ قلدریش توی محله شکسته شد! از اون موقع آرام و سر به زیر به نظر می رسید! اما من  هر گاه که با او روبرو می شدم اگر چه جواب سلاممو به خوبی می داد ولی در عمق نگاش برقی از کینه و کدورت می دیدم که سعی می کرد اونو پنهون کنه و آشکار نشه! با این حال در هر تلاقی من با ایشون شک و گمانم در این مورد فزونی می یافت و مطمئن می شدم شاغلام دنبال فرصتی مناسب می گرده تا بار این کینه ی کهنه شده رو بر سرم خالی کنه...

این موضوع آزارم می داد و نمی تونستم با دوستان در میون بذارم چون می گفتن:«شاغلام خیلی وقته شاگرد یک نجار شده و توی کارگاه نجاری کار می کنه و به قدری به کارش عشق و علاقه نشون میده که به اندازه دو سه کارگر برای استادش زحمت می کشه.

الوارهای سنگین، کمدهای ساخته شده، درهای کهنه و نو رو یک تنه و به راحتی جابجا می کنه و در کار رنده و اره کشیِ تخته و کنده درخت خسته نمیشه! مهمتر اینکه  با هوش و حواس تموم کمک دست استادشه! باشه تا بزودی به یک نجار قابل و ماهر تبدیل بشه!» و جالبتر و لطیف تر این بود که می گفتن:«شاغلام این روزا نگاش به نگاه مهرآمیز نگاری گره خورده و گرفتار شده، نه کسی رو می بینه و نه کسی رو     می شناسه،  به جز نگار و کارش! گرفتار دنیای خاطرخواهی شده که این دنیا خواهی نخواهی اونو با خودش می کشه و می بره و ممکنه خیلی  زود یا همین روزا خبر ازدواجش پخش بشه!» و پخش شد...


1-به داستانک شماره 142 رجوع شود



داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 74


شماره 322 از مجموعه داستانک در عصر ما

جای گل، گل باش و...

(از خاطرات سید بازار برای گروهی از بازاریان)

داستان کوتاه در سه قسمت

قسمت دوم

روی مقوای بزرگی بالای گیشه نوشته بودن:«برای تهیه بلیط به سالنهای... مراجعه فرمایید»

به سرعت به سوی سالنها رفتم و گیشه ی فروش بلیط مشهد رو پیدا کردم، اما چشمتون روز بد نبینه! چه مسافری!؟ چندین نفر کیپ هم چرت می زدن! با چشمانی نیمه باز مواظب بودن کسی میون صف خودشو جا نزنه و سالنهای دیگرم همین حکایت بود! ولی قطار مشهد همیشه بیشترین مسافر رو داشت که شهری سیاحتی و زیارتی بود.

آشفته و پریشون، ساک به دوش و سرگردون توی سالنها  می چرخیدم!

 با این شرایط، مصمم بودم که هر طور شده  باید با قطار برم چون پولی برام نمونده بود!

 به فکرم اومد که بازار سیاه رو پیدا کنم ولی چجوری!؟

بازار سیاه کجاس!؟ شاید کسی باشه که آدمو راهنمایی کنه! اگر تابلویی می داشت که بازار سیاه نبود! بیخود و بی جهت توی سالنها ول می گشتم و اغلب مسافرین رو  به ظاهر می شناختم که مکرر می دیدم! ناگاه دستی به شونه ام خورد نگاه کردم جوونکی بود و می گفت:«آقا سید! مسافری؟ می خوای خراسون بری؟ زائری دیگه!»گفتم:بله گفت:«اگه بلیط روزو می خوای دنبالم بیا!» گفتم خدا خیرت بده و ذوق زده به دنبالش دویدم با خودم می گفتم اینم بازار سیاه! خودش به سراغم اومد! و فکر می کردم گاهی اتفاقات خوب و خوشایند پیش می آد و زود فراموش میشه ولی برخی عادتشونه بدبیاریها رو به یاد بیارن و برای دیگرون بیان کنن از سالن ایستگاه خارج شدیم و در یک خیابون فرعی به کوچه ای پیچیدیم که دو جوون دیگر به آقایی بلیط می فروختن و مرتب اطرافشون رو می پاییدن! صبر کردیم تا آقا بره، و بعد جوونک منو به دوستاش معرفی کرد و گفت:« این سید! مسافر خراسونه، زائره بلیط روزو می خواد!»

یکی از جوونا بلیطی از جیبش درآورد و گفت:« بیا آقا سید! شانس تویه! بلیط روز! ساعت حرکت دوازده و نیم، شماره سالن و صندلی و تاریخ و قیمت، مهر و امضا به اضافه ی هزینه ی شب خوابی ما ، جلو گیشه! خدا بده برکت که به سخاوت مسافر بستگی داره!» بلیطو گرفته بررسی کردم، راس می گفت و به سرعت از دستم گرفت و ادامه داد:«رد کن بیاد! تا چه داری ز مردی و پول(1)» می دونستم که پولی برام باقی نمونده و تقریبا کمی بیشتر از قیمت بلیطو داشتم که به جوون دادم. بلیط سفر به مشهد دلمو برده بود و در حال حاضر حلال مشکلاتم بود، و این جیب و اون جیب در جستجوی پول بودم و فکر می کردم که اینا مسافر حقیقی نیستن بلکه مسافر کاسبن و ما مسافرای واقعی رو دچار مشکل کردن و باید جای گل، گل باشیم و جای خار، خار که صدای سوت بلندی شنیده شد و لحظه ای حواس جوونا رو پرت و هراسون کرد و من بلیطو قاپیده پا به فرار گذاشتم....


1-تحریف شده ی بیار تا چه داری ز مردی و زور


داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 73


شماره 321 از مجموعه داستانک در عصر ما

جای گل، گل باش و...(1)

(از خاطرات سید بازار برای گروهی از بازاریان)

داستان کوتاه در سه قسمت

قسمت اول

بنابر ضرورتی عازمِ تهرون شدم و به طور دقیق یادمه سال 1354 بود. از همون لحظه تصمیم با معضل تهیه بلیط قطار روبرو بودم! اتوبوس مشکلاتی داشت که برایم زحمت ایجاد می کرد و ترجیح می دادم با قطار سفر کنم. در شهرستون ما روال کار  تهیه بلیط قطار این بود که  باید صبح زود جلوی گیسه راه آهن باشی! و منم این کار رو کردم و قبل از طلوع آفتاب وارد ایستگاه قطار شدم و خوشحال از اینکه خوابم نبرده و به موقع خودمو  به ایستگاه رسوندم. ولی این خوشحالی دیری نپایید و خیلی سریع از وجودم پرید! و بهت و حیرت جای اونو گرفت! جلوی گیشه دوازده نفر پیر و جوون به ترتیب نشسته و خواب و بیدار در انتظار  باز شدن دفتر فروشِ بلیط گاه به گاه خمیازه می کشیدن، برای منم دو ساعت انتظار بهتر از رنج سفر با اتوبوس بود. کنار آخرین نفر نشستم و با اونا در خمیازه کشیدن رقابت می کردم! تا دو ساعت به سر اومد و دریچه گیشه باز شد. صف نوبت به سرعت سرِ پا ایستادن و آماده خرید بلیط، چن نفری بلیط گرفتن و خندان از سالن خارج می شدن که صدای بلیط فروش دراومد:«سهمیه ما برای تهران تمام!»

و دریچه بسته شد! آه از نهاد من و دیگرونی که پشت سرم بودن در اومد و ناسزا گویان سالنو ترک کردیم! من با خودم تکرار می کردم که، باید فکر دیگری بکنم اینجوری نمیشه، ما شهرستونیها اغلب همدیگه رو  می شناسیم، و من شب و روز به دنبال آشنایی می گشتم که مگر راهی برای تهیه بلیط پیدا کنم!؟ و موفق شدم! دوستان بازاری می گفتن:«کلید کار دست حاج اکبره... مگر نمی دونی پسر بزرگش یکی از کارکنان با نفوذ راه آهنه!؟» و دو روز بعد بلیط به دستم رسید! گویی بال درآوردمو راهی تهرون شدم و چن روزی به کارام رسیدگی کردم و باز نگرانی و تشویش برای تهیه بلیط قطار... اونم  توی کلانشهری که کسی به کسی نیس و کی به کیه! و شنیده بودم که از بازار سیاه راحت تر میشه بلیط تهیه کرد اما بازار سیاه کجاس!؟ کجا میشه بازار سیاه رو پیدا کرد!؟

روز حرکت صبح خیلی زود خودمو به میدون راه آهن رسوندم و وارد ایستگاه قطار شدم مسافرای زیادی  ساک و چمدون به دست در رفت و آمد بودن و بلندگو حرکت قطارها رو اعلام می کرد. خونواده هایی کف سالن نشسته و برخی کنار بچه هاشون خوابیده بودن و گاه به گاه صدای سوت قطاری که حرکت می کرد شنیده میشد سریع خودمو  به گیشه رسوندم که ....


1- با بدان بد باش با نیکان نیکو           جای گل ، گل باش و جای خار، خار(سعدی)