گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 86

شماره 334 از مجموعه داستانک در عصر ما

هومن دیو!

(قسمت سوم)

(داستانی کوتاه برای جوانان و بزرگسالان)

من سه تا فرزند دارم که یکی توی خارج تحصیل می کنه و دو تای دیگه همینجا به دانشگاه میرن!» گفتم:«شکر خدا! این که خیلی خوبه! آرزوی هر پدر و مادریه!» گفت:«بله! آرزوی منم که درس نخوندم هس، حتی با قبول هر کدوم از بچه ها نذری می دادم و حالا به اون مشکل بغض جمع شده و تلنبار شده در درون من ، یعنی اون حقیقت تلخ نزدیک شدیم!» کنجکاوانه سراپا گوش بودم! هومن از پنجره به بیرون و ریزش نم نم باران نگاه می کرد و ابرهای تیره ای که به هم می پیچیدند و گاه به گاه غرش خفیفی به گوش می رسید و من متوجه شدم که درون گرفته ی هومن هم آماده ی غرش و بارشه...

نفس عمیقی کشید و گفت:«به طور یقین اگر درس می خوندم وضع فرق می کرد! من از همون ایام کودکی سال به سال در کارم پیشرفت داشتم و مورد تشویق اطرافیان و با سرمایه گذاری در ساخت مسکن بر بار مالی ام افزوده شد!»

پرسیدم:«پس مشکل کجاس!؟» ادامه داد:« عرض می کنم ، یک پدر وظیفشه نیازهای خونوادشو با جون و دل فراهم کنه و از این کارش لذت ببره ... به خصوص اگر بچه ها موفق باشن! اونا تا جایی جلو رفتن که امروز نه من زبون بچه ها رو می فهمم، نه اونا منو درک می کنن! بچه ها از ضعف بی سوادی من رنج می برن و من از تحصیلات عالی  اونا !

و انواع تحقیری که میشم! بچه ها مرتب با کامپیوتر و موبایل و اینترنت سر و کار دارن و فرصتی برای  گفتگو و مشورت بین ما نیس! و گاهی که دورهمی پیش میاد، شوخی، جدی منو زیر سوال می برن که با وجود همه مشکلاتی که داشتی می تونستی در کلاس شبونه درس بخونی!؟ و تلخ تر اینکه در مجالس و مهمونی ها از من فاصله می گیرن و دوست ندارن بابای بی سوادشونو به دیگرون معرفی کنن! خب کلاس و کلام ندارم! کسر شأنشونه!»

و ناگهان از من پرسید:«می دونی کی به سراغ من میان!؟ وقتی که باید براشون چک امضا کنم یا حسابشونو شارژ کنم! ای دریغ! سالها غرق کار و تلاش و جمع مال، غافل از گردش روزگار و حالا، خوار و زار... بچه ها یک دنیایی به نام مدرن دارن! و بنده بار دنیای کهن رو بر دوش می کشم!»

حلقه اشکی در چشمانش برق زد! و هومن سعی کرد آن را از من پنهان کند! احساس غرور داشتم که دوست سرمایه دارم به من اعتماد کرده، در خود جرات بیشتری حس می کردم و گفتم:« آقای صادقی! به خدا اینطور نیست! این مشکل همه ی زمونه اس! همون تضاد بین نسلها!»پرسید:«به این شدت!؟ نه احساسی و نه عاطفه ای و نه معرفتی! و نه تشکری و نه سپاسی!» جواب دادم:«ما اینگونه فکر می کنیم، در حالی که نه شما و نه من و نه بچه ها! گناهی مرتکب نشدیم!...



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.