گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

قصه های جنگل

قصه های جنگل

شماره 247 از مجموعه داستانک در عصر ما

نوشته:سید رضا میرموسوی

برای کودکانی که به خاطر کرونا در خانه مانده اند

(گروه سنی ج-سه سال آخر دبستان)

بهار و رایحه دوستی(2)

جلد یازدهم

قسمت پنجم: آهو خانم و بچه اش را می دزدند!

بخش پایانی

و حیوانی شبیه روباه از لابلای پاهای مرد دیگر دَر رفت.... و مرد هراسان و بی هوا جیغ کشید! خُرناسه های خرسی که در اطراف آنها گشت می زد و از چشم دو مرد پیدا نبود و یا خودش را نشان نمی داد! دو مرد بی اختیار شلیکهای کور کردند...

اما مرد مزرعه تفنگ به دست می دوید و مرد جوان با چراغ قوه ای محدوده ی پیش پا را روشن می کرد.

 خانم مزرعه اشک ریزان در پی آنها می رفت. به وانت رسیدند که شلیکهای نامنظمی از نزدیک شنیده شد. مرد مزرعه گوشی اش را بیرون آورد و با دفتر نگهبانی و حفاظت جنگل تماس گرفت. هر سه نفر به طرفی رفتند که صدای شلیک می آمد و با احتیاط زیاد و با نور چراغ قوه، پشت درختها را بررسی می کردند.

دو مرد سیاه پوش که خود را مورد حمله ی حیوانات وحشی می دیدند، آشفته حال در تاریکی جنگل راهی مناسب نمی یافتند و از هر طرف که می رفتند، درخت بود و انبوه گیاهان درهم پیچیده و حشرات و جانورانی که  به ناگهان از زیر پایشان با سر و صدا می گریختند...

 که آقا سنجاب و آقا خرگوش بر روی آنها پریده و ناپدید شدند...

فریاد یکی بلند شد:« کمک! کمک!» و دیگری عرق کرده و گرفتار ترس و وحشت در این موقع نور وانت جنگل بانان روی دو مرد سیاه پوش افتاد! آنها از خدا خواسته تسلیم شدند!

خانم مزرعه از وانت جنگل بانان پیاده شد و بچه آهو را که کمی دورتر افتاده بود بغل زد، می بویید و می بوسید و اشک می ریخت و مرد مزرعه آهو خانم را به آغوش گرفت! سگ مزرعه که به هوش آمده بود، عو عو کنان خودش را به آنها رسانید و دور و بر شان می چرخید! صدای ناله مانندی از آهو خانم و بچه اش به طور خفیف شنیده شد که به هوش آمدند و لبخند ساکنان مزرعه...

خانم مزرعه صبح خیلی زود جلوی پنجره ایستاده بود و به جایگاه آهو و بچه اش نگاه می کرد.

در همان حال چهره اش به شادی درخشید! حیرت زده دید دو تا خرگوش و یک سنجاب و یک روباه کوچولوی قشنگ با دمهایی زیبا و پوستی خوش رنگ، با بچه آهو بازی می کنند و آهو خانم گاهی در این بازی شرکت می کند و سگ مزرعه نیز کنار آنها می دَوَد و به نوعی با بازی آنها همراهی دارد!

خانم مزرعه از شدت ذوق و شگفتی جلو دهانش را محکم گرفت که مبادا صدای خنده اش را مرد مزرعه بشنود و متوجه شادی بیش از حدش بشود و تفنگ به دست به سراغ آنها برود.

پــایــان

هفته آینده یک نمایشگا کوچولوی نقاشی برای کودکان و نوجوانان





نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.