گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(39)


داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(39)

سیدرضا میرموسوی

شماره 199 از مجموعه داستانک در عصر ما

ارمغان مهر

... و چون تعارف به نشستن کردند، متحیر ایستاده بودم که ایلیار دستم را کشید تا بنشینم. دقایقی به گفتگوهای معمولی گذشت و گاهی که مطالب خنده آوری بیان می شد ، من هیچ نمی فهمیدم و لبخندی ساختگی در چهره نشان می دادم.

تمام حواسم به حرکات و رفتار آیناز بود که با خانمها به اتاقی رفت و آمد می کردند و سر و سـرّی داشتند! دو تا خانم لبخند زنان به سالن پذیرایی آمدند و کنار همسرانشان نشستند و در اتاق دیگر باز شد و کلاه مخملی با آن هیکل درشت در آستانه آن ظاهر گشت و گفت:«آقا رضا! اوستارضا! بیا برو توی این اتاق! باهاتون کار دارن!»

من گیج و مات...« چه کسی با من کار داره!؟»

صدای ایلیار را زیر گوشم شنیدم:« مردونه برو! مردونه برو! آیناز منتظره!» و خیلی جدی راه افتادم اگر چه درونم ملتهب بود و تقریبا دست و پایم را گم کرده بودم که باز صدای ایلیار در گوشم پیچید:«مردونه! مردونه!» دوباره کمر راست کردم و وارد اتاق شدم! آیناز برخاست و سلام کرد و خوش آمد گفت که صدای گوش نوازش تا همیشه در گوشم تکرار خواهد شد...

به پرسشهایش پاسخهای کوتاه می دادم و او سعی می کرد مرا به سخن گفتن وا دارد!

اما من قاطعانه واقعیت را گفتم:«بنّایی کار منه! از نوجونی خودمو کنار آجر و شفته و سنگ  و سیمان پیدا کردم و اونجا من بهتر شناخته میشم! به همین سبب بیانی شاعرانه و بضاعتی در این زمینه ندارم که بتونم زیبایی های شما را در بهترین شکل ارائه کنم و خودمو در این کار عاجز می دونم! اما اگر خونه ای بخواهین مطابق ذوق و سلیقه و پسندتون باشه این کار از من ساخته اس، براتون می سازم»

آیناز گفت:« این بیان مردونه در نوع خودش قشنگه! مفهوم و محتوایی با ارزش داره...

آقا رضا! لازم شد که بگم نظر من چیه، اگر دو نفر مدتی همو بشناسن و از شرایط و خلق و خوی هم با خبر بشن و پس از این اطلاع با هم به توافق برسن این دو زیر چادر توی بیابونم زندگی می کنن و زندگی می سازن...»

و چون با هم و در کنار هم وارد سالن پذیرایی شدیم، خانمها کل کشیدند و آقایان دست زدند و مبارک باد گفتند...

و بدین ترتیب ازدواج ما رسما اعلام شد...

ایلیار و معمار به اتفاق همسرانشان جشن کوچک ما را شکوهی خاطره انگیز بخشیدند و دایی کلاه مخملی...





نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.