سیدرضا میرموسوی
داستانک شماره137
عاقبت کار به کتک کاری کشید و مشت و لگد بود که نثار یکدیگر می کردند!
بازاریانی که برای جدا کردن نزدیک می شدند از این ریخت و پاش ها بی نصیب نمی ماندند!
حاج جعفر(1) باز کالاهای اضافی را طوری در دو طرف مغازه روی هم می کذاشت که جلوه ی مغازه های کناری را می گرفت(2).
صاحبان این مغازه ها روزها با کنایه و طنز مقصود خود را بیان می کردند اما امروز کاسه صبر به سر آمد و کار به نزاع کشید...
بازاریان موفق شدند آنها را جدا کنند و برای سید بازار پیامک دادند که مثل همیشه مداخله کند تا کار به کلانتری نکشد!
و سید پاسخ فرستاد: «چون بنده چند بار حاج جعفر را همراهی کرده، کلامش گیرایی نداره و یقین دارم که ایشون گرفتار یال و کوپال و سرمایه روز افزونش شده...
لیکن به دلیل قابل اعتماد بودن، براش بخونین:«{ گرت از دست برآید دهنی شیرین کن...»}(3)
مابقی رو خودش می دونه!»
این توصیف قابل اعتماد بودن چند روز بعد حاج جعفر را به سوی سیدبازار کشانید.
او با دو همسایه طرفین مغازه اش و با جعبه ای شیرینی به نزد سید آمدند و در حضورش صورت یکدیگر را بوسیدند و مقرر شد حاج جعفر کالاهای اضافی را به انبار انتقال دهد.
1 و 2- به داستانک های 80-87-100-106 و 111 رجوع شود.
3-سعدی