گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

داستانک شماره: 113



«عشق... 

عشقی که ریشه بسته...

دوستت دار می دونی...»

از جا پرید و به اطراف نگاه کرد

کسی دیده نمی شد!

کلماتی را واگویه کرده بود که حکایت سوز دلش را آشکار می ساخت...

شب از نیمه گذشته بود و سوز و گذاز عاشقی راحتش نمی گذاشت!

طبق عادت زمزمه کرد:

«من همه جا...

پی تو گشته ام...

از مه و مهر...

نشان گرفته ام...

تو ای پری کجایی...»(1)

مادرش کنارش نشست و گفت:« اسمال من عاشق شده... {عاشقی پیداست از زاری دل...}(2)

حق هر جوونیه که عاشق بشه...

فقط بگو پری تو کی هست؟

ننه اسمال نباشم(3) اگه برات نگیرم!»

 اسمال اشک هایش را پاک کرد و با شرمی عاشقانه و صدایی لرزان گفت:« دختر حاجی آجیلی!» ننه اسمال گفت:« حدس می زدم! از روزی که با آب و تاب و هیجان گفتی چطوری گوشی دختر حاجی رو از چنگ دزد در اوردی! مبارکه ایشاالله!»

دوستی و رفت و آمد ننه اسمال با خانم حاجی آجیلی بیشتر شد.

روزی حاجی آجیلی از خانمش پرسید:«از اسمال سیخی چه خبر هنوز باد نبردتش!؟»(4)

خانمش جواب داد:« اسمال آقا با سلیقه ترین نقاشه ساختمونه!» در این موقع ننه اسمال زنگ در حیاط را زد و وارد شد که برق نگاه مهرآمیز دختر را از پنجره گرفت...


1-هوشنگ ابتهاج

2- مولوی

3- به داستانگ 101 و 102 رجوع شود

4-به داستانک 107 رجوع شود.




نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.