سیدرضا میرموسوی
شماره 99
آخر شب از قطار پیاده شدم و چمدانم را به دنبال خود می کشیدم.
کنار میدان زیر نور مهتابی ها چشمم به همسایمون عباس آقا(1) و همسرش افتاد که روی گلیمی نشسته و ازسربازی جوان با ذوق و شوق پذیرایی می کردند.
و چنان محو تماشای سرباز بودند که نه کسی را می دیدند و نه صدایی می شنیدند...
خوشبختانه پذیرایی به اتمام رسید و سرباز با ابراز تشکر و خداحافظی خط نگاه زن و شوهر را با خود می برد...
تاکسی گرفتم و از آنها دعوت کردم با هم به خانه برویم.
داخل تاکسی خیلی سعی کردم جویای حال سرباز شوم اما دریغ از فرصتی کوتاه!
خانم: « چشم و ابروی سیاهش با چشم و ابروی پسرمون مو نمی زد!»
عباس آقا:«رفتار و گفتارش یه ویدئوی زنده از پسرمون بود!»
خانم :« دهن و دندونهای صدفی اش کپی دهن پسرمون بود!»
عباس آقا:«وقتی می خندید پسرمون رو مجسم می کرد!»...
و این شور و شیدایی بدون وقفه ادامه می یافت...
صورتها نقشی از شادی و شعف را نشان می دادند، لیکن چشمهای غرقه در اشک، حکایت دیگری می گفت و خانم مرتب با گوشه ی روسری اشک روی گونه هایش را می گرفت...
سوز و گداز عشق و درد و رنج صبوری و مهجوری را چگونه می توان نوشت!؟
1) به داستانک های شماره 38-70-86 رجوع شود.