گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما




سیدرضا میرموسوی

شماره: 63


« مرده ها زنده شدن... مرده ها زنده شدن....»

 کنار مزار مادر نشسته بودیم و همچون گذشته ها آرامش خاصی داشتیم و قرائت قران و ذکر دعا بر این آرامش می افزود. ولی فریاد بچه ها این آرامش را از ما گرفت!

آنها سراسیمه و نفس زنان به طرف ما می دویدند... به محض رسیدن به سر و گردن ما چسبیدند و گفتند:« دیدیم! به خدا با چشای خودمون دیدیم! چن تا مرده از گورها بلن شدن... و هراسان به هر سویی می دویدن... بابا ! تو رو خدا بریم خونه!»

گفتم:« باشه! اما به اطرافتون نگاه کنین! خونواده هایی هستن و کسی فرار نمی کنه! حالا شما آروم باشین تا ببینم چی شده!؟» خانم که تحت تاثیر وحشت بچه ها گفت:« باید بریم دیگه... دیروقته...» خودم هم خیلی راحت نبودم و گفتم:« جمع کنین بریم! ولی مرده بی آزارترین موجوده...» که متوجه موضوع شدم و خنده ام گرفت.

بچه ها و خانم بهت زده به من نگاه می کردند... خوندم:



و گفتم:« اون اتوبوس شهرداری رو می بینین! گورخوابها رو گرفتن می برن تحویل گرمخونه ها بِدن....»



تماس با نویسنده:

irdastan.blogsky@gmail.com

داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

شماره 54


دوست نقاشم پس از سالها به وطن برگشته بود. تنها این آرزو را داشت که از مزارع و دشت های سرسبز زمان کودکی دیدن کند و باز آسمان آبی را ببیند، جایی که نسیمی خنک از روی بوته های سبز و شاداب و درختان بلند اطراف آنها می وزید و ما جانی تازه می گرفتیم و شادی کنان دنبال بچه گنجشکها می دویدیم.

اکنون سوار بر اتومبیل خیابان ها، شهرک های جدید، برج ها، مجتمع ها، آپارتمان ها و خانه های مدرن زیر آسمانی خاکستری، همه از سنگ و سیمان و آهن و قوطی های چهارچرخ فلزی-حرارتی که سرتاسر خیابان ها را اشغال کرده بودند و در تابش آفتاب هوایی گرم و سوزان از روی کل این ساخت و سازها بر می خاست که نفس گیر بود!

برگشتیم.

دوست هنرمندم محزون به نظر می رسید. شاید شب خوابش نبرد! صیح زود زیر تک درخت کوچک حیاط نقاشی می کشید. تابلویی از آسمان آبی با مزراع و دشت های سرسبز و خرم و درختانی در اطراف آنها که نسیمی خنک و جان بخش از روی انبوه بوته های سبز و شاداب می وزید و کودکانی شاد دنبال  بچه گنجشکها می دویدند...

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی


شماره: 53

پذیرایی از خواهر شوهر در آن شرایط خاصِ رشک برانگیز، کاری بس دشوار به نظر می رسید. بدتر اینکه خانم خانه بیش از حد و حساب احساساتی بود! به همین دلیل با لبخندی زورکی و ادب و احترامِ ساختگی، توام با تحمل فشار عصبی، به کار پذیرایی ادامه داد. خواهر شوهر دُردانه وار سرش را روی زانوی برادر گذاشته و با نوازش های او احساس آرامش می کرد. خانم حرص می خورد که چرا اینگونه نوازش ها شامل حال او نمی شود؟ هنگام چیدن میز ناهار ظرفِ سوپ  داغ از دستان لرزان خانم رها  و روی میز و صندلی و قالی پخش شد!

خانم با انفجاری از رنج حسادت و ضعف خود به آشپزخانه پناه برد! تازه آقا متوجه خبط و خطای خود شد که مشاورش گفته بود: « نوازش کسی مثل خواهر و ... یا مورد لطف و محبت قرار دادن کسی بیش از اندازه، پس از ازدواج، حساسیتِ همسر را بر می انگیزد و سبب کدورت، نفاق یا دشمنی می شود و به همین جهت اغلب زوج ها از دوستان قدیم فاصله می گیرند.»