گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 127

داستانک

شماره 374 از مجموعه داستانک در عصر ما

درست شبیه آقا معلم

(داستانی کوتاه در چهار قسمت)

قسمت دوم

تقدیم به دانش آموزان دوره متوسطه به مناسبت آغاز سال تحصیلی 1403-1404


ناصری آهسته و با کندی از زیر میز بیرون آمد و گفت:«خودکارمون افتاده بود، پیداش کردم!» آقا معلم:« خیلی وقته زیر میزی! پیدا کردن خودکار، سوزن نیست که توی انبار کاه دنبالش بگردی!؟ از چهره ات کمی شیطنت پیداست، درست بشین!» و در این موقع حساس درِ کلاس زده شد و خدمتکاری سرش را به درون آورد و گفت: «آقا معلم! تلفن دفتر شما رو می خواد! مثل اینکه از منزل...» و معلم بدون اینکه کلاهش را بردارد به طرف دفتر مدرسه خیز برداشت... و ناصری دانش آموز کنار من سریع از جایش بلند شد و مثل کسی که برای اجرای برنامه ای  روی سن نمایش می رود قیافه می گرفت و حالتی نمایشی از خود نشان می داد...

به ظاهر افکاری توی کله اش دور می زد، پرسیدم:« کجا ناصری؟» جواب داد:«فقط تماشا کن!» و رفت جلوی تخته سیاه ، ابتدا درِ کلاس را بست و سپس کلاهِ آقا معلم را سرش گذاشت و عینکی از بچه ها گرفت درست شبیه آقا معلم شد! و در حال قدم زدن ادای او را در می آورد و گاهی از بالای عینک به بچه ها نگاه می کرد و در اصل چشم غُرّه می رفت،   درست شبیه آقا معلم! و شلیک خنده ی  دانش آموزان و هیجان آنها... لحظه ای ناصری ایستاد و بچه ها سکوت کردند و او شروع به خواندن ترانه کرد:« کل پری جون!» بچه ها:«بله!»

ناصری:«همکلاسی جون!» بچه ها:«بله!»

ناصری:«دوسم دارین؟»  بچه ها:«خیلی... چقد اطوار می ریزی؟ چقد خوب و عزیزی!» و شادی دانش آموزان...

ناصری:«یادتون نره هر تپقی شلاقی داره-با شلاقش پدرِِ ما رو در میاره...»

و از جیبش نخی بیرون آورده به عنوان شلاق بچه ها را تهدید می کرد و شلاق را به میز می زد و به بچه ها می گفت:«خفه!» یعنی آروم تر! صدا بیرون میره، خطر داره... این آقا معلم نقشه ها زیر سر داره...»

 بچه ها فریاد  خوشحالی سر می دادند و به میزها می کوبیدند و ناصری دوباره خواند:«آقا معلم عزیز!  پر شر و شوری... داری برای بچه ها فیگور می گیری...» و ناگهان درِ کلاس باز شد آقا معلم با سرعت مچ دست ناصری را گرفت و کشان کشان به طرف دفتر مدرسه می برد. ناصری صداش در نمی آمد و ساکت بود، ما هم ساکت و مات بودیم! تا دو سه نفر از دانش آموزان بلند شده گفتند:« بچه ها! بیاین بریم همه با هم از ناصری حمایت کنیم و تنهاش نذاریم!»

و دیگران قبول کردند و آماده ی رفتن به پیش مدیر شدند.

مبصر کلاس گفت:« صبر کنین! کجا بریم؟ چی بگیم!؟ این معلم بداخلاق  ناصری رو در حال ارتکاب جرم گرفته، باید صبر کنیم ببینیم چی میشه؟...»



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.