گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

بخش دوم-شماره 123

شماره 370 از مجموعه داستانک در عصر ما

کوچه باغا

(قابل توجه نیشابوریهای ارجمند و گرامی)

داستان کوتاه در چهارقسمت

قسمت سوم

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین         افسوس که این گنج روان رهگذری بود

                                                                         حافظ


و کسانی که از من سری می زنن و پی گیری می کنن، بچه های خودم هستن!  پرستار گفت:«خیلی خب! بیشتر صحبت نکنین براتون خوب نیس! باید استراحت کنین!» دوباره سرمم رو تنظیم کرده و رفت و با خودش زمزمه می کرد:«بیچاره خانم!» صبح روز بعد در اتاق باز شد. دکترها بودن و خانم رئیس بخش و پرستار، دکترم پس از بررسی و معاینه گفت:«همه چیز خوب پیش میره تا یکی دو روز دیگه مرخص میشی و می تونی توی خونه بهتر استراحت کنی!» و بیمارِ کنار تختم هم رسیدگی کرد و بیماران دیگر...

تا از اتاق خارج شدن. بیمارِ کنار من که پر حرف بود گفت:«هی هم اتاقی! داداش! اون خانمِ پرستار راس می گفت، خانم رئیس بخش با اینکه سن و سالی ازش گذشته، دزدکی به شما نگاه می کرد ، انگاری دنبال مشخصاتی می گشت و حال عجیبی داشت... منو ببخشین! حالتی شبیهِ سرگشتگی و شیدایی...

چون امروز حالش طبیعی نبود و حواس هر روز رو نداش...

بیمارِ اون گوشه اتاق از ایشون آب می خواس، به من آب می داد! و یا به طور تکراری از سرمها سری می زد! حس و حالِ خاصی داشت» من نزدیک بین بودم عینکمو نمی دونم کجا جا گذاشتم! و درست نمی تونستم تشخیص بدم و سکوت می کردم، نمی دونستم چی کار باید بکنم!؟

 روز بعد خانم رئیس به تنهایی اومد تا به اوضاع من رسیدگی کنه و پس از انجامِ کارای لازم گفت:« من فکر می کنم شما رو خیلی سالا پیش یه جایی دیدم ولی هر چی توی ذهنم کنکاش می کنم به جایی نمی رسم و چیزی یادم نمیاد! تصمیم گرفتم موضوعو به خود شما بگم شاید بتونین کمکم کنین و از این دل آشوبی خلاص بشم.»

و تلاش کرد بالش و ملافه ی زیر سرم رو مرتب کنه و صورتش به من نزدیک شد و چشماشو دیدم! گفتم که نزدیک بینم، دیدنِ چشمون سیاه و مژه های بلند و خال گونه ی راست... خدایا! دلم لرزید و ذهنم به تلاطم افتاد و می چرخید و می گردید و در تمومی عمر گذشته ام پرسه می زد و جستجو می کرد! از محل کارم تا خیابونا ، گردشگاه ها، مهمونی ها، ایام جوونی تا روزای کودکی، بازی ها و تفریحا... و گشت و گذار در شهر و کوچه باغا... جوی آب و سایه های خنکِ درختا... شاخه های پر از میوه، کوچه های پر پیچ و خم و عطر گلا، سکوی درِ باغ و دخترای کوچولوی زیبا،، با چشمون درشت و سیاه... و مژه های بلند و دامنای پر از گل، حرکات شیطنت آمیز همراه با خنده های دلپسند و دلربا... من با کمترین تلاش تونستم نیم تنمو بلند کنم، روی تختم به حالت نشسته و پریشون خانم رو نگاش کنم که خانم گفت:« زیاد تکون نخورین! زخمتون خیلی خوب نشده!» با صدای لرزون و خفه گفتم، شما... خانم...همشهری من هستین! خونتون توی کوچه باغِ ...واقع بود، خدا رو شکر! من آلزایمر نگرفتم همه چیز یادم میاد! خانم رئیس  ایستاد و خیره خیره به من نگاه کرد و در انتظار دنباله کلامم بود، اما...




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد