داستانی بلند برای نوجوانانی که در خانه مانده اند(41)
سیدرضا میرموسوی
شماره 201 از مجموعه داستانک در عصر ما
سورپرایز ویژه
... مجلس کوچک و جمع و جوری بود اما بسیار مرتب و منظم و همه چی حساب شده به نظر می آمد.
مهمانان دسته دسته می رسیدند و خدمتکاران به آنان خوش آمد گفته به کار پذیرایی می شتافتند.
در انتهای سالن گروهی از جوانان دور هم حلقه زده، شادی می کردند و دیگران به تماشای آنان نشاطی از خود نشان می دادند...
تا موقع صرف شام که به سرعت روی میزها چیده شد!
و خدمه به هر میزی سر می زدند و کم و کسریها را فراهم می کردند.
کنجکاوی من مربوط به بیقراری و بی تابی ام می شد و نگاهم به طور مداوم به هر گوشه و کناری سرک می کشید و هر رفت و آمدی را مورد بررسی قرار می دادم چرا که تاکنون شما آقا معلم را ندیده و هیچ خبر و اثری از شما مشاهده نکرده بودم!
موضوع سورپرایز ویژه آرامشم را می گرفت...
اگر چه ایلیار کنارم بود و گاه گاهی به پهلویم می زد و می گفت:«رضا! مثل همیشه صبور باش!
شب دراز است و قلندر بیدار!»
پس از صرف شام تعدادی از مهمانان سالن را ترک کردند.
گویا خودی ها و اقوام و آشنایان باقی ماندند که عروس و داماد به اتفاق آمدند و صدای کف زدن و سوت و سرود خوانی جوانان طنین انداز شد و آنان از حضور یکایک مهمانان تشکر می کردند.
وقتی کنارم رسیدند آقا داماد آهسته گفت:« جایی نرین! تا چند دقیقه دیگه آقا معلم می رسه!»
و من با اشتیاق و هیجان بیشتر به ورودی سالن چشم دوختم و تمامی رفت و آمدها را به دقت زیر نظر گرفتم! هنوز عروس و داماد از سالن خارج نشده بودند که دو لک در ورودی با هم باز شد و شما آقا معلم در حالی که دست پیرزنی را گرفته بودید، آهسته قدم در سالن گذاشتی و دو خدمتکار به شما خوش آمد گفتند و سکوتی که خود شاهد بودید سالن را فرا گرفت و به قدری این سکوت سنگین شد که فقط صدای قدمهای شما به گوش می رسید و صدای....