سیدرضا میرموسوی
شماره: 66
تعدادی از بازاریان با عجله نزد سید آمدند و گفتند:« چرا نشسته ای سید!؟ چن تا کاسب جوون به جون هم افتادن، پیش از اینکه خونریزی بشه ریش سفیدی کن!» سید مغازه را به شاگردش سپرد و با خود واگویه داشت:
یکی از بازاریان کلامش را برید و گفت:«حاج جعفر ارثیه بهش رسیده، حجم اجناسشو طوری چیده که روی مغازه های اطراف سایه انداخته، هیکلشم که ماشاءالله!»
سید جمعیت تماشا را کنار زد و صلواتی بلند فرستاد! جمعیت هم انفجاری جواب دادند به طوری که منازعان در حال مشت و لگد زدن و بد و بیراه گفتن، در جا ایستادند! سید سریع گفت:« ما پنجاه ساله از این بازار برای زن و بچه مون روزی می بریم با کسب آبرو و اعتبار! مگه شما غیر از اینو می خواین!؟ سپس به کنار حاج جعفر رفت و آهسته زمزمه کرد، ای همکار! ای دوست!:
1- هوشنگ ابتهاج(سایه)
2-سعدی