گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سیدرضا میرموسوی

شماره 60


اون روز یازده سالم شده بود که با پدر در خیابون قدم می زدیم و بعد ... 

ای کاش اون روز بیرون نمی رفتیم! ای کاش تو خونه می موندیم! اون روز پدر گاهی چنان گامهای بلندی بر می داشت که من به دنبالش می دویدم و در عین حال شیرین زبونی می کردم و از عشق و علاقه ام به رانندگی می گفتم که چه جوری باید از کلاج و دنده و گاز و ترمز... استفاده کنیم.

پدر لبخند می زد و می گفت:« خوبه! ولی عجله نکن!» ناگهان پدر وایستاد! نگاش به خیابون بود که اتوبوسی در حال تعمیر بدون راننده در سرازیری سرعت می گرفت!

پدر دوید و خودشو به اتوبوس رسوند پاهاش روی رکاب بود و نبود که اتوبوس با حرکتِ اریب وار پاهای پدر رو بین خود و جدول بهم پیچوند! من به داخل اتوبوس پریدم و با دنده عقب اونو برگردوندم تا پدر رو از تنگنا رها کنم،  اما پدر بیهوش افتاده و کف خیابون خون جاری بود... صدای هیاهوی مردم را می نشنیدم که قصد کمک داشتند ولی اونی که نمی فهمیدم سایه هایی بودند که با منِ وحشت زده ی مبهوت و پدر خونینم سلفی می گرفتند!!! و مدتی بعد پدر را با ویلچر به خانه آوردند، چون دیگر پا نداشت...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.