گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما



سیدرضا میرموسوی

شماره: 58


همسایه هایی که او را می شناختند، شوخی جدی کنایه هایی می گفتند که چرا یک جوان تحصیل کرده دانشگاهی پارکینگ خانه پدری را به«سوپرمحله» تبدیل کرده است!؟ واقعیت این بود که در یکی دو آزمون استخدامی شرکت کرد ولی منتظر جواب نماند. از آنجایی که ذاتاً فعال و اعتماد به نفس بالایی داشت و همیشه این شعر را زیر لب زمزمه می کرد:




دست به کار شد به دو سال نکشید که «سوپرمحله» به شکل فروشگاه در آمد. ارتباطش با شرکت ها بیشتر شد. تنوع اجناس و حجم زیاد آنها،  جابجایی و قفسه بندی را می طلبید. طبیعتاً چند جوان بیکار را به کار گماشت. اکنون همان همسایه های کنایه گو او را برای بچه های خود مثال می زدند. در این شرایط یک پیک موتوری ابلاغیه ی استخدامی او را در سازمانی آورد. پدر و مادر جشن گرفتند که « آب باریکه» ی آخر عمری رسید! و جوان از فردای آن روز کت و شلوار اتو کشیده می پوشید و به امید« آب باریکه» منظم و مرتب می رفت و بر می گشت...


شعر از : ناهید یوسفی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.