گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما


سیدرضا میرموسوی

شماره56



تعدادی از بازاریان دور سید جمع شده بودند تا ماجرای عشقی اش را برای چندمین بار تعریف کند. سید بازار می گفت: توی حیاط بودم که  آوازی شنیدم، صدا لطیف و نازک و گوش نواز بود! جوونی و شیدایی، فارغ از غم رسوایی،

چند تا آجر را پله کردم و از دیوار آویزون شدم چی!؟ دختر همسایه چقد بزرگ شده!!! ضمن اینکه گیسوهاشو شونه می کشید، می خوند:« آی... یک حمومی من بسازم، چل ستون چل پنجره...»


حالی به حالی می شدم که در حیاطشون باز شد و مادرش ظاهر... من هول کرده و غافل آجرها از زیر پایم در رفتند و با سر و صدا روی زمین ولو شدم.... دو ماه گذشت....  بر من دو سال گذشت! سرانجام روزی صدای آواز را شنیدم، جست زدم و از دیوار آویزون شدم. همون صحنه! می خوند:«... سری بالا کنم بینم خدا را- مبادا بشکنی عهد و وفا را- الهی دورت بگردم...»

و من بیخود از خود می خوندم:« به قربونت بگردم... که باسنم داغ شد!


پدرم بود که با دو دستش مواظبت می کرد نیفتم! خجالت زده گفتم: می خواستم ببینم کی داره می خونه! پدرم گفت: صحیح! ولی بهونه نگیر!« رنگ رخساره نشان می دهد از سر ضمیر»(1)


مدتی بعد دختر را برام خواستگاری کردند.


1) سعدی


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.