گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

گلهای پِیرنگ

وبلاگی برای ترویج آموزش داستان نویسی

داستانک در عصر ما

سید رضا میرموسوی

شماره: 44


سید بازار آن روز مدام چشمش به کپسول گاز پیک نیکی می افتاد! به نظرش جای مناسبی نبود! باید آن را از جلو مغازه بر می داشت. مشتری های روستایی یکی یکی رسیدند و کلی لوازم خریدند. آقا سید باید آنها را بسته بندی و حساب کتاب می کرد. روز خوبی بود و فروش زیادی داشت. بعد از ظهر نشست کمی خستگی بگیرد. چشمش به جای خالی کپسول گاز پیک نیک افتاد! برده بودند!!! با خود گفت: « از اول صبح به دلم بد افتاده بود! لابد کسی لازم داشته...»

سید فردای آن روز مقوایی تابلو مانند با نوشته زیر به جای خالی کپسول قرار داد و سر شعله آن را جلو تابلو گذاشت:






دو ماه بعد مردی کلی جنس خرید و پول یک کپسول گاز پیک نیکی را پرداخت که می گفت بدهکار است و سرشعله آن را نیز برد.


تماس با ما:   irdastan.blogsky@gmail.com

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.